117
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

صورت خود ريختند. كنيزان آب را بر باطن ساعد نهادند و غلامان بر ظاهر. سليمان عليه السلامبدين سان ميان كنيزان و غلامان فرق نهاد. هديه هاى بلقيس را نپذيرفت و همه را بازگرداند و گفت: «مرا با مال مدد مى كنيد؟ آنچه خداى تعالى به من داده است بهتر از آن است كه به شما. شما به هديه هاى خود شاد باشيد». آن گاه به فرستاده بلقيس گفت: «اين هديه ها را بازگردان و به بلقيس بگو كه غرض من مال و نعمت دنيايى نيست، بلكه غرض من اين است كه شما به دين من بگرويد و مرا اطاعت كنيد. اگر آمديد غرض من حاصل است و اگر چنين نسازيد لشكرى مى فرستم كه تاب كارزار با آنان را نداريد و شما را به اسارت خواهم گرفت».
فرستادگان بلقيس بازگشتند و پيام سليمان را بازگفتند. بلقيس گفت: «من دريافتم كه اين مرد پيامبر است و پادشاه نيست. ما توان مقابله با او را نخواهيم داشت». آن گاه گماشته اى سوى سليمان فرستاد و پيام داد: «من به خدمت تو مى آيم تا سخن تو را بشنوم و دريابم كه اين دين چيست كه مرا به آن دعوت مى كنى؟»
بلقيس چون عزم رفتن كرد فرمان داد تا عرش (تخت گاه) او را در آخرين خانه، از هفت خانه او نهادند و نگهبانانى بى شمار بر آنجا گماشت و گفت: «آن را به خوبى نگاه داريد و نبايد كه دست كسى به آن رسد و بر عرش چيره گردد. آنگاه نايب و جانشينى برگزيد و ملك و ولايت را به او سپرد و خود با دوازده هزار امير به لشكرگاه سليمان روى نهاد. همراه هر اميرى مردان فراوانى بود.
سليمان چون از آمدن بلقيس آگاه شد، از لشكريان خود پرسيد: «چه كسى


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
116

نزد سليمان عليه السلام رسيدند. در مقابل وى ايستادند. سليمان با شفقت با آنان سخن گفت.
رئيس قوم نزديك سليمان رفت و نامه بلقيس را به او داد. سليمان عليه السلامپرسيد: «جعبه كجاست؟» آن را نزد وى بردند و او گفت: «در اين جعبه مرواريدى ناسفته و مهره اى يمنى است». چون سليمان عليه السلام اين حقيقت را گفت، رسول بلقيس گفت: «راست گفتى، اكنون دستور ده آن را كه ناسفته است سوراخ نكنند و آنكه سفته است ريسمان در آن كشند». سليمان عليه السلامپرسيد: «كيست كه مى تواند مرواريد را سوراخ سازد؟» انسيان و جنيان نمى دانستند. شياطين گفتند: «اين كار موران است». سليمان عليه السلام مورى را نزد خود خواند و مرواريد را از آنجا كه سليمان مى خواست سوراخ كرد. سليمان به او گفت: «چه مى خواهى؟» گفت: «از خداى تعالى بخواه درختان را كه روزىِ من كند». سليمان گفت: «اين حاجت پذيرفته است». آن گاه پرسيد: «كيست كه در اين مهره سوراخ، ريسمان مى تواند كشد؟» كرمكى سفيد گفت: «من چنين كنم». آن گاه رشته در دهان گرفت و از يك جانب مهره داخل شد و از جانب ديگر بيرون آمد. سليمان پرسيد: «چه مى خواهى؟» گفت: «از خدا بخواه كه ميوه را روزىِ من قرار دهد». گفت: «چنين شد». آن گاه گفت: «غلامان و كنيزان بلقيس را نزد من آريد». پيش بردند. سليمان فرمود تا ظرف هايى پر آب آوردند و امر كرد آنان پيش او دست و روى خود بشويند. آنان كه كنيز بودند آب ظرف را يكباره بر روى زدند و آنان كه غلام بودند آب ظرف را در يك دست گرفتند و بر دست ديگر ريختند، آن گاه آب را بر

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136913
صفحه از 143
پرینت  ارسال به