صورت خود ريختند. كنيزان آب را بر باطن ساعد نهادند و غلامان بر ظاهر. سليمان عليه السلامبدين سان ميان كنيزان و غلامان فرق نهاد. هديه هاى بلقيس را نپذيرفت و همه را بازگرداند و گفت: «مرا با مال مدد مى كنيد؟ آنچه خداى تعالى به من داده است بهتر از آن است كه به شما. شما به هديه هاى خود شاد باشيد». آن گاه به فرستاده بلقيس گفت: «اين هديه ها را بازگردان و به بلقيس بگو كه غرض من مال و نعمت دنيايى نيست، بلكه غرض من اين است كه شما به دين من بگرويد و مرا اطاعت كنيد. اگر آمديد غرض من حاصل است و اگر چنين نسازيد لشكرى مى فرستم كه تاب كارزار با آنان را نداريد و شما را به اسارت خواهم گرفت».
فرستادگان بلقيس بازگشتند و پيام سليمان را بازگفتند. بلقيس گفت: «من دريافتم كه اين مرد پيامبر است و پادشاه نيست. ما توان مقابله با او را نخواهيم داشت». آن گاه گماشته اى سوى سليمان فرستاد و پيام داد: «من به خدمت تو مى آيم تا سخن تو را بشنوم و دريابم كه اين دين چيست كه مرا به آن دعوت مى كنى؟»
بلقيس چون عزم رفتن كرد فرمان داد تا عرش (تخت گاه) او را در آخرين خانه، از هفت خانه او نهادند و نگهبانانى بى شمار بر آنجا گماشت و گفت: «آن را به خوبى نگاه داريد و نبايد كه دست كسى به آن رسد و بر عرش چيره گردد. آنگاه نايب و جانشينى برگزيد و ملك و ولايت را به او سپرد و خود با دوازده هزار امير به لشكرگاه سليمان روى نهاد. همراه هر اميرى مردان فراوانى بود.
سليمان چون از آمدن بلقيس آگاه شد، از لشكريان خود پرسيد: «چه كسى