121
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

ملاقات بلقيس با سليمان

آن گاه كه بلقيس به نزديك سليمان عليه السلام آمد، تختِ تغييريافته را از نزديك ديد. سليمان از وى پرسيد: «آيا عرش تو چنين است؟ هيچ به اين عرش كه مى بينى شبيه است؟» بلقيس گفت: «مى پندارم خود آن است». از آن رو با شك گفت كه قصر را تغيير داده بودند. وقتى بر او آشكار شد كه آن عرش، عرش خودِ اوست، گفت: «پيش از اين ما را به نبوت سليمان علم دادند. آن گاه كه هدهد آمد و سليمان گفت در حُقّه (جعبه دربسته) چه بود و هنگامى كه ديديم جانوران از او فرمان مى برند به او ايمان آورديم».
سليمان بلقيس را از عبادت آفتاب و هرچه جز آفتاب مى پرستيدند، بازداشت. پس از آن سليمان عليه السلام فرمان داد تا جنيان براى او قصرى از آبگينه سفيد به رنگ آب بسازند، و امر كرد در زير آن قصر آب جارى كنند و جانداران دريايى را در آن ريزند. آن گاه تخت خود را در صحن آن قصر نهاد و فرمان داد بلقيس را نزد او آرند. بلقيس چون قصر مشاهده كرد پنداشت كه لجه آبى است. پس جامه از ساق خود برداشت. سليمان عليه السلام نگاه كرد، ساق او از ساق آدميان بود، با اين توضيح كه بر آن مو بود. گفته اند: «چون ساق آن را ديد كه بر آن مو است، بر او خوش نيامد. به انس رجوع كرد تا دريابد چگونه آن را


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
120

كرد كه آن هنگام زن نداشت. جنيان از آن بيم داشتند كه چون بلقيس را ببيند، رغبت كند كه او را به زنى گيرد و از او فرزندى آرد و آنان از اين عذاب رهايى نيابند». به سليمان گفتند: «بلقيس ناقص العقل است؛ زيرا كه در عقل او خللى است و پاى او چون پاى خر است». سليمان عليه السلام عقل بلقيس را با تغيير دادن عرش او آزمود و پاى او را با قصرى از آبگينه صاف.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 123849
صفحه از 143
پرینت  ارسال به