123
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

پس اسلام آوردم و خدايى را كه خداى جهانيان است گردن مى نهم. همچنين پس از اين سليمان عليه السلام را فرمان مى برم .
برخى گفته اند سليمان عليه السلام بلقيس را به همسرى خود برگزيد و از او فرزندى يافت و ملك و ولايت خود به وى داد و به جنيان فرمان داد تا براى وى در زمين يمن سه حِصن (قلعه) سازند كه هيچ آدمى نتواند چنان سازد. اين سه حصن، سلحون، بنيون و عمدان بودند.
بلقيس را به ولايت خود فرستاد و در ماه يك بار به ديدن وى مى رفت و سه روز نزد او مى ماند.
بر پايه روايتى، هنگامى كه بلقيس ايمان آورد، سليمان عليه السلام به او گفت: «كسى را برگزين تا تو را به او دهم». گفت: «بر اين رغبت ندارم». گفت: «در اسلام روا نيست كه از نكاح دورى كنى». گفت: «چون ناگزيرم مرا در ملك همدان ده». سليمان عليه السلام او را به او داد و به يمن فرستاد، آن گاه به زوبعه، امير جن، فرمان داد كه او را اطاعت كند و حصنى همان گونه كه وى مى خواهد براى او بنا كند. چنين كرد. هنگامى كه سليمان عليه السلام جان سپرد، جنى آمد و فرياد برداشت كه اى گروه جنيان بدانيد كه سليمان عليه السلام جان باخته است، پس از اين كار دست برداريد. چنين كردند.
جنيان چون دريافتند سليمان جان سپرده است، از كار خود دست برداشتند و گروهشان پراكنده شد و ملك بلقيس و ملك سليمان عليه السلاممنقرض شد.
امّا ملك خداست كه هيچ گاه زايل نگردد و از بين نرود.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
122

درمان كند. آنان گفتند: نمى دانيم . برخى از آنان گفتند: با ستره (آهن تيز) بايد آن را پاك كرد. سليمان گفت: بلقيس نمى داند كه چگونه بايد آن را به كار گيرد و بدن خود را با آن مجروح و زخمى خواهد ساخت . آن گاه از جنيان و شياطين پرسيد. آنان گفتند: انديشه كنيم . و چندى بعد نوره را ساختند كه پيش از اين نبود.
گفته اند: «چون سليمان عليه السلام به بلقيس مهر ورزيد، بر ديوار تكيه زد، ديوار گرم بود و پشت سليمان سوخت. گفت: آه من عذاب اللّه . گفته اند: «يك روز بلقيس به سليمان گفت: چند مسأله براى من هست، مى خواهم كه آنها را از تو بپرسم. سليمان گفت: بگو. پرسيد: به من خبر ده كه خداى تو بر چه رنگ است؟ سليمان عليه السلامچون اين سخن را شنيد، بر وى فرياد زد و بى درنگ از تخت فرود آمد و روى بر خاك نهاد. او بترسيد و تمام لشكريان وى و لشكريان سليمان گريختند و هيچ يك بر جاى نماندند.
خداى تعالى به سليمان وحى كرد كه اى سليمان كسى فرست و بلقيس را نزد خود بخوان و هر دو لشكر را گرد آور و از آنان بخواه سؤال خويش را بار دگر بگويند، سليمان چنين كرد. بلقيس و تمام لشكريان را نزد خويش خواند و گفت: از من چه پرسيديد؟ بلقيس گفت: از آبى كه نه از آسمان است و نه از زمين سؤال كردم. پرسيد: ديگر چه پرسيدى؟ گفت: هيچ جز اين نپرسيدم. گفت: آخر. گفت: آخر هيچ نپرسيدم. چنين بود كه خداوند از ياد آنان آن سؤال را زدود. سليمان عليه السلامبلقيس را به اسلام دعوت كرد، او پذيرفت و از كفر و شرك توبه كرد. بلقيس گفت: خدايا من بر خود ستم كردم، و اينك پشيمانم،

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136796
صفحه از 143
پرینت  ارسال به