127
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

كه پيامبران را بر عموم روزگار ثنا گفتى و حديث مرا به روزگار گذشته بازبستى؟ آصف گفت: از آن رو چنين كردم كه چهل روز است در خانه تو بت مى پرستند و تو بى خبرى . سليمان چون آگاه شد به خانه رفت و تمثال را شكست و زن را محبوس كرد. آن گاه انگشتر خود از دست بيرون آورد تا طهارت كند. آن انگشترى بود كه ملك سليمان و نبوت وى به آن بسته بود و به واسطه آن جنّ و انس و شيطان و درندگان و پرندگان مسخَّر سليمان بودند. سليمان انگشتر خود را بيرون آورد و آن را به يكى از زنان خود داد. خداوند بر ديوى شبه سليمان افكند (ديوى را شبيه سليمان ساخت). ديو را صخر مى خواندند. او آمد و انگشتر سليمان را گرفت و بر جاى سليمان نشست. تمام رعيت از جن و انس مسخر ديو شدند. آن گاه پروردگار بر سليمان شبه آن ديو افكند، و چون نزد زنِ خود رفت و گفت: انگشتر مرا بازگردان زن فرياد برآورد و او را از خود براند و گفت: سليمان انگشتر را گرفت. تو ديوى و آمده اى تا با مكر و حيله آن انگشتر را از من بگيرى .
سليمان بر هر جا پا نهاد، به او گفتند: تو ديوى و او را باور نمى كردند. سليمان دريافت اين فتنه اى از جانب خداوند است. روى در بيابان نهاد. چهل روز در بيابان ها مى گشت و تضرّع مى كرد تا آنكه خداوند توبه او را پذيرفت. آن ديو در اين مدت تمام دين سليمان را زير و زبر كرد و احكام شرع او را دگرگون كرد و با زنان سليمان خلوت مى كرد و غسل نمى كرد. آصف چون چنين ديد، گفت: سليمان يا ديوانه شده است يا مرتد .
محنت چهل روزه بر سليمان به سر آمد. بدين هنگام فرشته اى آمد و ديو


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
126

سليمان در معرض امتحان خدا

«پس او رجوع كرد به ما و به درگاه ما گريخت».
مفسران در باره اين امتحان و سببِ آن اختلاف كرده اند. برخى گفته اند كه سبب امتحان سليمان چنين بوده است: «سليمان در غزوه اى دختر پادشاهى را به بردگى گرفت. اين دختر صاحب جمال بود و سليمان بر وى دل نهاد، ليكن دختر با سليمان نمى ساخت و پيوسته مى گريست. سليمان به او گفت: بهتر از اين ملك مى خواهى و بهتر از من مردى؟ دختر گفت: اين نيك است، ليك چهره پدرم در چشم من است و از چشم من نمى رود، اگر مى خواهى آرام شوم، فرمان ده چهره اى به مانند پدرم بسازند تا من در آن بنگرم و شاد گردم ». سليمان پذيرفت. فرمان داد كه آن را بسازند. چون ساخته شد آن دختر و گروهى از كنيزان وى آن را مى پرستيدند و سجده مى كردند.
چهل روز چنين كردند و سليمان از اين آگاهى نگشت. آصف برخيا از آن آگاه شد و از سليمان رخصت طلبيد تا خطبه كند و پيامبران را ثنا گويد. سليمان پذيرفت. آصف خطبه خواند و بر پيامبران ثنا كرد. چون خواست تا سليمان را ثنا گويد، ثناى سليمان را به روزگار گذشته بازبست. سليمان از اين دلتنگ شد. چون آصف از منبر پايين آمد، سليمان به وى گفت: چگونه است

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 123836
صفحه از 143
پرینت  ارسال به