بماند و بر جاى پدر نشيند ما همان محنتى كه از سليمان مى بريم از او نيز خواهيم برد، او را بايد كشت. سليمان عليه السلام از اين آگاه شد. كودك را به فرشتگان ابرها سپرد. فرشتگان او را نگاه داشتند و تربيت كردند تا آنكه بزرگ شد. خدا چنان حكم كرد كه كودك جان سپارد. فرشتگان او را برگرفتند و بر تخت سليمان نهادند؛ كودكى بى جان، براى آنكه سليمان دريابد: لايغنى من قدر.
تأويل ديگرى چنين است: «سالى از سال ها سليمان عليه السلام بيمار شد و بيمارى او سخت گشت، سليمان لاغر شد و چون جسدى بى روح بر تخت خود بود.
روايت كرده اند كه وقتى اسبان را بر سليمان عرض مى كردند او از نماز غافل شد و فرمان داد تا تمام آن اسبان را بكشند، اسبانى كه بر او عرض مى كردند، چهارده عدد بودند. خدا چهارده روز سليمان را امتحان كرد. اين امتحان چنين بود كه سليمان يك روز نشسته بود و با آصف برخيا سخن مى گفت. انگشترىِ او از انگشتش بيرون آمد، آن را برداشت و به انگشت كرد، باز بر زمين افتاد، هرچه كوشيد انگشترى در دستانش قرار نگرفت. دريافت اين براى امتحان و فتنه است. انگشترى خود را به آصف داد و او را بر تخت خود نشاند. آصف بر جاى سليمان نشست و چهارده روز حكم مى كرد تا آنكه مدت محنت به سر آمد. آن گاه بازگشت و انگشترى خود از آصف بازگرفت و بر تخت خود نشست.