129
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

بماند و بر جاى پدر نشيند ما همان محنتى كه از سليمان مى بريم از او نيز خواهيم برد، او را بايد كشت. سليمان عليه السلام از اين آگاه شد. كودك را به فرشتگان ابرها سپرد. فرشتگان او را نگاه داشتند و تربيت كردند تا آنكه بزرگ شد. خدا چنان حكم كرد كه كودك جان سپارد. فرشتگان او را برگرفتند و بر تخت سليمان نهادند؛ كودكى بى جان، براى آنكه سليمان دريابد: لايغنى من قدر.
تأويل ديگرى چنين است: «سالى از سال ها سليمان عليه السلام بيمار شد و بيمارى او سخت گشت، سليمان لاغر شد و چون جسدى بى روح بر تخت خود بود.
روايت كرده اند كه وقتى اسبان را بر سليمان عرض مى كردند او از نماز غافل شد و فرمان داد تا تمام آن اسبان را بكشند، اسبانى كه بر او عرض مى كردند، چهارده عدد بودند. خدا چهارده روز سليمان را امتحان كرد. اين امتحان چنين بود كه سليمان يك روز نشسته بود و با آصف برخيا سخن مى گفت. انگشترىِ او از انگشتش بيرون آمد، آن را برداشت و به انگشت كرد، باز بر زمين افتاد، هرچه كوشيد انگشترى در دستانش قرار نگرفت. دريافت اين براى امتحان و فتنه است. انگشترى خود را به آصف داد و او را بر تخت خود نشاند. آصف بر جاى سليمان نشست و چهارده روز حكم مى كرد تا آنكه مدت محنت به سر آمد. آن گاه بازگشت و انگشترى خود از آصف بازگرفت و بر تخت خود نشست.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
128

را از تخت سليمان دور كرد. ديو گريخت و در هوا پريد و انگشتر سليمان را در دريا افكند. ماهى انگشتر سليمان را بلعيد. سليمان ماهى را گرفت و انگشتر خويش از شكم ماهى بيرون آورد. بدين سان پادشاهى و نبوت به سليمان بازگشت».
برخى گفته اند سبب فتنه اين بود كه سليمان زنى با نام جراره داشت. برادر جراره با كسى به ستيزه برخاست و جراره به سليمان گفت: بايد آن چنان حكم كنى كه مراد برادرم است . سليمان پذيرفت و چنين كرد. از اين رو خداوند خاتَم ملك را از او گرفت و به ديو داد».
اگر كسى نيك بينديشد، از آن كسانى كه بر چنين باورند، حيران و متعجب مى گردد. چگونه خداوند شبه ديو بر سليمان مى افكند تا بر ملك او دست يابد و او را فرمان برند؟ و عدل و حكمت خدا چگونه بر انگشترى تعلق مى گيرد كه اگر بر دست ديوى كافر افتد او بتواند دين و شريعت را زير و زبر كند. اين كفر محض است و خارج شدن از دين اسلام.
ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم روايت كرده است كه سليمان صد زن و كنيز داشت. يك روز گفت: من امشب با تمام آنان گرد آيم تا خدا به من صد پسر دهد تا تمام آن پسران در راه خداى تعالى جهاد كنند و شمشير زنند. خدا چنان غضب كرد كه هيچ يك از آن زنان باردار نشد، جز يك زن و فرزند اين زن مرده به دنيا آمد. او را آوردند و مرده بر روى تخت سليمان نهادند.
شعيبى گفته است: «سليمان عليه السلام پسرى شيرخواره داشت و او را سخت دوست داشت. شياطين قصد جان آن كودك را كردند و گفتند كه اگر او زنده

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 123850
صفحه از 143
پرینت  ارسال به