133
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

وى ريخته نمى شود. تمامى اين مسجد را او خواهد ساخت و ذكر و شهرت او در نسل هاى پس از تو بماند».
داوود ساخت مسجد را رها كرد. وى و صالحان بنى اسرائيل در آنجا نماز مى گزاردند. بدين هنگام داوود صد و بيست و هفت ساله بود. چون صد و چهل ساله شد، جان سپرد و سليمان عليه السلامبر جاى پدر نشست.
خداى تعالى به سليمان وحى كرد: «تو بايد بناى اين مسجد را تمام كنى». سليمان عليه السلام جن و انس و شياطين را گرد آورد و هريك را براى كارى در ساخت مسجد نهاد؛ شياطين را فرستاد تا سنگ هاى سپيد پهن رُخام و غير رخام را گرد آوردند. سليمان عليه السلامآن را به تعداد اسباط بنى اسرائيل بر دوازده چشمه بنهاد. چون شارستان مسجد بنا كردند و از آن فارغ شدند، بناى مسجد را آغاز كردند. سليمان عليه السلامجنيان را فرستاد تا انواع جواهر و انواع طيّبات را جمع آوردند. گرد آمدند چندانى كه در شمار نيامد. آن گاه صنعتگران را طلبيد و فرمان داد كه آن جواهر را با مهارت خود بسايند و صلابت و سختى آن جواهر چنان بود كه كار را بر آنان دشوار مى كرد. سليمان عليه السلام به جنيان گفت: «چاره اى بينديشيد كه اين صلابت و سختى جواهر از بين برود و تراشيدن و سفتن آن آسان شود». گفتند: «اى رسول خدا، در ميان ما هيچ كسى بهتر از صخر اين را نمى داند و صخر از جمله محبوسان در زندان تو است. امر كن او را بيرون آورند كه مى پنداريم او بداند چه بايد كرد».
سليمان عليه السلام پاره اى مس برگرفت و بر آنجا با نگين خود مهر نهاد. وى براى جنّيان مهر بر آهن مى نهاد و براى شياطين بر مس. خداوند چنان ساخته بود كه


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
132

سبب نمى بخشم، اگر مى خواهيد آن را از من بخريد و اگر نخريد بر من غضب كرده ايد . نزد داوود رفتند و او را آگاه كردند. داوود گفت: برويد و رضاى او را به دست آوريد و بى رضايت وى ملك او را تصرّف نكنيد . بازگشتند و بهايى گفتند، او نپذيرفت و گفت: نمى دهم و بيشتر مى خواهم . به صد گوسفند و صد گاو و صد شتر خواستند، او رضايت نداد. گفتند: چندان كه مساحت آن زمين است، بُستانى پر از درخت زيتون به تو مى دهيم . رضايت نداد، گفتند: ديوارى گرد اين جايگاه مى سازيم و پر از سيم و زر مى كنيم و به تو مى دهيم . گفت: اينك راضى مى شوم . چون مرد صالح ديد كه آنان عزم اين كار كردند، گفت: نمى خواهم و به دانه اى جو طمع نمى كنم و اين زمين را به خدا دادم. قصد من آن بود كه شما را بيازمايم تا دريابم در اين كار مصمم خواهيد بود يا نه .
آورده اند كه به هنگام تعيين بهاى آن زمين، داوود گفت: اگر براى تو بايد من مزد دهم، كار مى كنم و مزد به تو مى دهم تا آن گاه كه خشنود شوى . مرد گفت: اى رسول خدا، تو از آن بزرگوارترى كه من تو را به مزد دهم. من اين زمين را به خداى تعالى دادم. حكم از آن توست .
آن گاه مسجد را بنيان نهادند. داوود عليه السلام خود سنگ بر پشت مى نهاد و مى آورد و همچنين نيز صالحان بنى اسرائيل چنين مى كردند تا آنكه ديوار مسجد به اندازه قامت مردى ساخته شد. خداى تعالى به داوود عليه السلام وحى كرد و گفت: «نصيب تو از بناى بيت المقدس همين است. باقى را رها كن كه تو را پسرى خواهد بود به نام سليمان. او سليم القلب باشد و هيچ خونى به دست

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136934
صفحه از 143
پرینت  ارسال به