135
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

است. از اين تعجب كردم و بر آن خنديدم. از آنجا برفتيم. به شهرى رسيدم، مردى را ديدم كه از درد و رنجى مى ناليد. براى درمانش پياز خواستند. از آن خنديدم. از آنجا به بازارى رسيديم، ديدم كه سير مى پيمودند به چهاريك (چارك، واحد وزن) و بيهوده آن را زياد مى كردند و از آن سودمندتر چيزى نيست، و ديدم كه بلبل (و آن زهرى است از جمله زهرها) مى سنجيدند و در مورد آن مجادله مى كردند. از آنجا به جمعى رسيدم كه در مكانى بسيار دعا مى كردند و با تضرّع و ناله از خدا رحمت مى خواستند. پس بر آنان ملالى پديد آمد، برخاستند و رفتند. گروهى ديگر آمدند و بنشستند، رحمت بر آنان فرود آمد و گروه پيشين محروم ماندند؛ چرا كه قضا و قدر خداوند بر اين بود. من از آن در شگفت شدم و خنديدم».
سليمان پرسيد: «اى صخر، در اين برّ و بحر گشتى، آيا مى دانى با چه چيز اين جواهر نرم مى شود و تراشيدن و سُفتن آن چگونه آسان گردد؟» گفت: «آرى اى رسول خدا، سنگى سفيد است كه آن را ميامور مى خوانند، ليك نمى دانم در كدام معدن است. از پرندگان هيچ پرنده اى چون عقاب پر حيله تر نيست. فرمان ده صندوقى از سنگ بتراشند و بچه هاى عقاب را در آن افكنند و پيش خود وى سر صندوق را ببندند، آن چنان كه عقاب بر بچه هاى خود دست نيابد، آن گاه عقاب مى رود و آن سنگ را بر دست مى آورد براى آنكه اين صندوق را سوراخ كند و بچه هاى خود از آن بيرون سازد.
سليمان عليه السلام فرمان داد كه عقابى را بگيرند و بچه هاى او را در صندوقى از سنگ نهند. چنين كردند و يك شبانه روز او را نگاه داشتند. آن گاه او را رها


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
134

هر سركش و نافرمانى چون مهر سليمان مى ديد، بى درنگ مسخّر و مطيع مى گفت. فرستاده سليمان با مهر او نزد صخر رفت. او در جزيره اى محبوس بود، چون مهر سليمان ديد گردن نهاد. برخاست و با فرستادگان سليمان سوى وى آمد. سليمان عليه السلام از گماشتگان خود پرسيد: «اين عفريت در راه چه گفت و چه كرد؟» گفتند: «اى رسول خدا هيچ نگفت جز آنكه گاه گاه مى خنديد». سليمان گفت: «اى صخر، به عصيان و طغيان ما راضى نيستى. چون فرستادگان من نزد تو آمدند بر آنان مى خنديدى و بر مردمان ريشخند زدى؟». صخر گفت: «اى رسول خدا، من بر آنان نخنديدم، ليكن در راه چند چيز شگفت ديدم، از آن خنديدم». سليمان پرسيد: «آن چه بود؟» گفت: «مردى را بر كنار جوى ديدم، شترى آب مى داد، نيز سبويى داشت تا آب كند و به خانه برد. حاجتى براى او پيش آمد و كسى نبود كه شتر و سبو را به او سپارد. شتر را بر دسته سبو بست و خود پى قضاى حاجت رفت. پنداشت آن بستن شتر را نگاه دارد. شتر آن را كشيد و شكست و رفت. من از آن حماقت خنديدم. از آنجا گذشتيم، به مردى رسيديم كه از موزه دوزى كفش مى خواست و به او مى گفت: اين كفش چنان مى خواهم كه چهار سال بماند . من از عقل او خنديدم؛ چراكه او به خود اعتماد يك روز نداشت و اميد چهارساله در پيش گرفته بود. از آنجا برفتيم پيرزنى را ديدم كه فال گويى مى كرد و مردمان را از غيب خبر مى داد و آنان را از احوال خودشان و حكم غايبات و نجوم آگاه مى كرد. آنجا كه او نشسته بود، گنجى نهاده بود و پيرزن به طمع اندك چيزى كه از آنان گيرد آن دروغ ها مى گفت و نمى دانست كه در زير پاى او گنجى نهان

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136862
صفحه از 143
پرینت  ارسال به