است. از اين تعجب كردم و بر آن خنديدم. از آنجا برفتيم. به شهرى رسيدم، مردى را ديدم كه از درد و رنجى مى ناليد. براى درمانش پياز خواستند. از آن خنديدم. از آنجا به بازارى رسيديم، ديدم كه سير مى پيمودند به چهاريك (چارك، واحد وزن) و بيهوده آن را زياد مى كردند و از آن سودمندتر چيزى نيست، و ديدم كه بلبل (و آن زهرى است از جمله زهرها) مى سنجيدند و در مورد آن مجادله مى كردند. از آنجا به جمعى رسيدم كه در مكانى بسيار دعا مى كردند و با تضرّع و ناله از خدا رحمت مى خواستند. پس بر آنان ملالى پديد آمد، برخاستند و رفتند. گروهى ديگر آمدند و بنشستند، رحمت بر آنان فرود آمد و گروه پيشين محروم ماندند؛ چرا كه قضا و قدر خداوند بر اين بود. من از آن در شگفت شدم و خنديدم».
سليمان پرسيد: «اى صخر، در اين برّ و بحر گشتى، آيا مى دانى با چه چيز اين جواهر نرم مى شود و تراشيدن و سُفتن آن چگونه آسان گردد؟» گفت: «آرى اى رسول خدا، سنگى سفيد است كه آن را ميامور مى خوانند، ليك نمى دانم در كدام معدن است. از پرندگان هيچ پرنده اى چون عقاب پر حيله تر نيست. فرمان ده صندوقى از سنگ بتراشند و بچه هاى عقاب را در آن افكنند و پيش خود وى سر صندوق را ببندند، آن چنان كه عقاب بر بچه هاى خود دست نيابد، آن گاه عقاب مى رود و آن سنگ را بر دست مى آورد براى آنكه اين صندوق را سوراخ كند و بچه هاى خود از آن بيرون سازد.
سليمان عليه السلام فرمان داد كه عقابى را بگيرند و بچه هاى او را در صندوقى از سنگ نهند. چنين كردند و يك شبانه روز او را نگاه داشتند. آن گاه او را رها