غيب نمى دانند ۱ . آن گاه به محراب رفت و نماز گزارد. عزرائيل عليه السلامبيامد و در حالى كه او بر عصا تكيه كرده بود جان سليمان گرفت».
گفته اند: «سليمان به عزرائيل عليه السلام گفته بود كه چون زمان مرگ من فرارسد، چند روز زودتر مرا از آن آگاه كن. هنگامى كه زمان مرگ رسيد، عزرائيل عليه السلامبه سليمان گفت: ساعتى بيش از عمر تو باقى نيست . سليمان شيطان را طلبيد و گفت: از براى من قصرى سازيد از آبگينه تا من به آنجا روم. من مردمان را ببينم و آنان مرا ببينند و براى آن در نسازيد . آنان آنچه سليمان خواست در يك ساعت ساختند. سليمان برخاست و نماز گزارد. عزرائيل عليه السلام آمد و جان او را گرفت و او بر عصا تكيه كرده بود».
بر پايه روايتى ديگر، سليمان به قوم خود گفت: «اين مُلك با اين اوصافى كه خدا به من داد، يك روز در آن نياسودم، و فردا مى خواهم كه يك ساعت در آن بياسايم و يك بامدادى بر من گذرد بى كدورت و ملال». قوم گفتند: «فرمان از آن توست». بامداد به داخل قصر خويش شد و مردم را از آنكه نزد او روند، منع كرد. فرمان داد درها را ببندند تا كسى وارد نشود كه او را دل تنگ سازد. داخل بارگاه خود شد. عصايى در دست داشت، بر آن عصا تكيه كرد. به مملكت خود نگريست. نگاه كرد جوانى ديد در پيش او ايستاده. به وى گفت: «سلام بر تو اى سليمان». سليمان او را پاسخ گفت و پرسيد: «چگونه به اينجا آمده اى؟ من فرمان داده بودم تمامى درها را بسته نگاه دارند تا كسى اينجا نيايد. تو نترسيدى كه بى اذن و رخصت من اينجا آمدى؟» گفت: «بدان كه من