139
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

غيب نمى دانند ۱ . آن گاه به محراب رفت و نماز گزارد. عزرائيل عليه السلامبيامد و در حالى كه او بر عصا تكيه كرده بود جان سليمان گرفت».
گفته اند: «سليمان به عزرائيل عليه السلام گفته بود كه چون زمان مرگ من فرارسد، چند روز زودتر مرا از آن آگاه كن. هنگامى كه زمان مرگ رسيد، عزرائيل عليه السلامبه سليمان گفت: ساعتى بيش از عمر تو باقى نيست . سليمان شيطان را طلبيد و گفت: از براى من قصرى سازيد از آبگينه تا من به آنجا روم. من مردمان را ببينم و آنان مرا ببينند و براى آن در نسازيد . آنان آنچه سليمان خواست در يك ساعت ساختند. سليمان برخاست و نماز گزارد. عزرائيل عليه السلام آمد و جان او را گرفت و او بر عصا تكيه كرده بود».
بر پايه روايتى ديگر، سليمان به قوم خود گفت: «اين مُلك با اين اوصافى كه خدا به من داد، يك روز در آن نياسودم، و فردا مى خواهم كه يك ساعت در آن بياسايم و يك بامدادى بر من گذرد بى كدورت و ملال». قوم گفتند: «فرمان از آن توست». بامداد به داخل قصر خويش شد و مردم را از آنكه نزد او روند، منع كرد. فرمان داد درها را ببندند تا كسى وارد نشود كه او را دل تنگ سازد. داخل بارگاه خود شد. عصايى در دست داشت، بر آن عصا تكيه كرد. به مملكت خود نگريست. نگاه كرد جوانى ديد در پيش او ايستاده. به وى گفت: «سلام بر تو اى سليمان». سليمان او را پاسخ گفت و پرسيد: «چگونه به اينجا آمده اى؟ من فرمان داده بودم تمامى درها را بسته نگاه دارند تا كسى اينجا نيايد. تو نترسيدى كه بى اذن و رخصت من اينجا آمدى؟» گفت: «بدان كه من

1.جنّيان در روزگار سليمان دعوى علم غيب مى كردند.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
138

مرگ سليمان

خداى تعالى فرمود: «چون ما بر سليمان عليه السلام مرگ قضا كرديم...»
مفسران گفته اند: «عادت سليمان چنين بود كه ماه هايى متمادى به بيت المقدس مى رفت تا عبادت كند و در اين مدت هيچ كس را به خود راه نمى داد و طعامى و نوشيدنى اندك با خود مى برد، به آن ميزان كه بدان نياز داشت. هرگاه كه او به بيت المقدس وارد مى شد، درختى تازه رسته مى ديد. مى پرسيد: اى درخت، چه نام دارى؟ درخت نام خود مى گفت: تو به چه كار مى آيى؟ مى گفت: بر فلان كار. آن گاه سليمان فرمان مى داد تا درخت را قطع كنند و آن را براى روزى كه به كار آيد ذخيره سازند. سالى نيز كه سليمان جان به خزينه ايزدى سپرد، داخل مسجد شد، درختى روييده ديد. پرسيد: «اى درخت، چه نام دارى و براى چه كارى شايسته اى؟» درخت گفت: نامم خروبه است . پرسيد: تو را از چه رو خروبه خواندند؟ گفت: از آن رو باليده ام كه بيت المقدس را با چوب من خراب سازند . سليمان عليه السلام انديشيد و با خويش گفت: اين خبر مرگ من است كه چنين به من داده اند؛ چراكه تا من زنده ام كسى نمى تواند بيت المقدس را خراب كند . فرمان داد درخت را از بيخ برآوردند و در كنارِ ديوارى پست افكندند. آن گاه گفت: خدايا، چون وقت رحيل من رسد، خبر مرگ من بر جنّيان پنهان دار تا مردمان دريابند جنّيان

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 123838
صفحه از 143
پرینت  ارسال به