درنيافتند او چند گاه است كه جان باخته است. پس مورى را گرفتند و بر عصا نهادند. يك شبانه روز گذشت تا مقدارى از آن خورد. بدين سان حساب كردند و دريافتند سليمان عليه السلام يك سال بود كه جان سپرده بود.
قول درست آن است كه خداى تعالى خواست تا بر مردمان آشكار سازد، جنّيان در اينكه مى گويند غيب مى دانيم، دروغ مى گويند.
در روايتى ديگر چنين آمده كه: سليمان عليه السلام قصرى از بلور داشت. هنگامى كه بدان جا مى شد، او مردم را مى ديد و مردم او را مى ديدند. در آن كوشك ايستاد و بر عصا تكيه كرد. عزرائيل عليه السلام آمد و گفت: «اى سليمان دعوت خدا را بپذير». او گفت: «اى عزرائيل، مرا مهلتى بده تا در احوال خود و لشكريان خود مطالعه كنم». گفت: «اذنى نيست مرا». گفت: «اندكى درنگ كن كه بنشينم». گفت: «بر اين فرمان ندارم». آنگاه جان او را همچنان كه ايستاده بود، گرفت، و سليمان بر عصا تكيه كرده بود.
سليمان عليه السلام هريك از جنيان را به كارى واداشته بود. جنيان به آن كار مى پرداختند و در سليمان مى نگريستند و نمى دانستند كه او مرده است. يك سال چنين گذشت. پس از يك سال مورى عصاى سليمان را سوراخ كرد. چون سنگينى سليمان بر عصا قرار گرفت، عصا شكست و سليمان بر زمين افتاد. مردم دريافتند سليمان مرده است و او يك سال بود كه جان باخته است و جنيان از آن ناآگاه بوده اند؛ چرا كه اگر مى دانستند در آن عذاب نمى ماندند. مورخان گفته اند كه عمر حضرت سليمان عليه السلامپنجاه و سه سال بود و مدت سلطنت وى چهل سال. سليمان از سيزده سالگى پادشاه شد و سال چهارم سلطنت خود بناى بيت المقدس را آغاز كرد.