141
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

درنيافتند او چند گاه است كه جان باخته است. پس مورى را گرفتند و بر عصا نهادند. يك شبانه روز گذشت تا مقدارى از آن خورد. بدين سان حساب كردند و دريافتند سليمان عليه السلام يك سال بود كه جان سپرده بود.
قول درست آن است كه خداى تعالى خواست تا بر مردمان آشكار سازد، جنّيان در اينكه مى گويند غيب مى دانيم، دروغ مى گويند.
در روايتى ديگر چنين آمده كه: سليمان عليه السلام قصرى از بلور داشت. هنگامى كه بدان جا مى شد، او مردم را مى ديد و مردم او را مى ديدند. در آن كوشك ايستاد و بر عصا تكيه كرد. عزرائيل عليه السلام آمد و گفت: «اى سليمان دعوت خدا را بپذير». او گفت: «اى عزرائيل، مرا مهلتى بده تا در احوال خود و لشكريان خود مطالعه كنم». گفت: «اذنى نيست مرا». گفت: «اندكى درنگ كن كه بنشينم». گفت: «بر اين فرمان ندارم». آنگاه جان او را همچنان كه ايستاده بود، گرفت، و سليمان بر عصا تكيه كرده بود.
سليمان عليه السلام هريك از جنيان را به كارى واداشته بود. جنيان به آن كار مى پرداختند و در سليمان مى نگريستند و نمى دانستند كه او مرده است. يك سال چنين گذشت. پس از يك سال مورى عصاى سليمان را سوراخ كرد. چون سنگينى سليمان بر عصا قرار گرفت، عصا شكست و سليمان بر زمين افتاد. مردم دريافتند سليمان مرده است و او يك سال بود كه جان باخته است و جنيان از آن ناآگاه بوده اند؛ چرا كه اگر مى دانستند در آن عذاب نمى ماندند. مورخان گفته اند كه عمر حضرت سليمان عليه السلامپنجاه و سه سال بود و مدت سلطنت وى چهل سال. سليمان از سيزده سالگى پادشاه شد و سال چهارم سلطنت خود بناى بيت المقدس را آغاز كرد.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
140

كسى هستم كه هيچ دربان و نگاهبانى نمى تواند مانع من شود، از هيچ پادشاهى بيم ندارم و رشوه نپذيرم، نيز من بى رخصت اينجا نيامده ام». پرسيد: «چه كسى به تو رخصت داد؟». گفت: «صاحب اينجا». سليمان دريافت كه او عزرائيل عليه السلام است. پرسيد: «همانا تو عزرائيلى؟». گفت: «آرى». پرسيد: «براى چه كارى آمده اى؟». گفت: «آمده ام تا جان تو را بگيرم». گفت: «اى عزرائيل، من از تمام عمر خود امروز را خواسته ام كه در آن كدورتى نباشد و دل تنگ نباشم». ملك الموت گفت: «اى سليمان، تو چيزى در دنيا خواسته اى كه خدا آن را نيافريده است. فرمان خدا بازنمى گردد، پس به قضاى او راضى باش». گفت: «سوگند به او، راضى ام». عزرائيل جان او را گرفت.
سليمان در زمان مرگ بر پاى ايستاده بود و بر عصا تكيه زده بود. مدتى طولانى گذشت و سليمان عليه السلام از جايگاه خود بيرون نيامد. جن و انس هر يك به كارى مى پرداختند كه سليمان آنان را فرمان داده بود. خداوند مورى را فرستاد تا عصاى سليمان را سوراخ كند. عصا شكست و سليمان بيفتاد. يك روز دو شيطان با يكديگر گفتند: «از ما دو تن، هر كس دليرتر است داخل قصر شود و ببيند سليمان چه مى كند؟» خدا چنان قضا كرده بود كه هر شيطانى گرد سليمان مى گشت يا پيرامون او مى شد، مى سوخت. يكى از آن دو شيطان گفت: «من مى روم و نگاه مى كنم بيشتر از سوختن نخواهد بود». درون قصر شد. آواى سليمان را نشنيد. اندك اندك پيش مى رفت، ديد سليمان بر زمين افتاده است. نزديك سليمان شد، نسوخت، نزديك تر شد. ديد سليمان جان سپرده است. بيرون رفت و مردم را از مرگ سليمان آگاه كرد. مردم داخل شدند و سليمان را ديدند. عصاى او را برداشتند و نگريدند. مورى آن را خورده بود.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136814
صفحه از 143
پرینت  ارسال به