داستان يوسف ۱
آغاز داستان: خواب ديدن يوسف
داستان يوسف و يعقوب را چنين حكايت كرده اند: در خانه يعقوب درختى بود كه هرگاه يعقوب صاحب پسرى مى شد، از آن درخت نيز شاخه اى مى روييد و همراه با رشد آن پسر، آن شاخه نيز رشد مى كرد و بلند مى شد، به طورى كه وقتى آن فرزند مردى رشيد گشته بود آن شاخه نيز شاخه اى سترگ و قوى شده بود. آن گاه يعقوب عليه السلام آن شاخه را مى بريد و به آن فرزند مى داد و مى گفت: پسرم، اين شاخه عصاى توست؛ زيرا با تو روييده و با تو باليده است.
اما زمانى كه يازدهمين پسر يعقوب عليه السلام، يعنى يوسف به دنيا آمد، هيچ شاخه اى از آن درخت نروييد. وقتى يوسف بزرگ شد دريافت ده برادر بزرگ تر او هركدام چوبى و عصايى دارند، اما پدر به او عصايى نداده است. پس پيش يعقوب عليه السلام رفت و گفت: پدر، همه برادران من عصايى دارند، چرا