29
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

مى شوم. علاوه بر آن مى ترسم كه شما از او غفلت كنيد و گرگ او را بخورد.
ميان راويان داستان اختلاف نظر است در علت اينكه چرا يعقوب عليه السلامگفت: «گرگ او را بخورد». در حالى كه اين پيش گويى و غيب گويى است. چند جواب در اين مسأله وارد است. يكى آنكه آن سرزمين پر از حيوانات وحشى بود و چون آنجا گرگ زياد بود، يعقوب عليه السلامآن سخن بگفت. وجهى ديگر آن است كه خداوند متعال بر دل او انداخت و اين سخن را بر زبانش جارى ساخت تا آنان به وقت عذر آوردن، عاجز شوند. برخى گفته اند كه يعقوب عليه السلامدر خواب ديد كه يوسف عليه السلام را گرگ خورده است. بعضى ديگر گفته اند كه در خواب ديد كه يوسف عليه السلام را ببرند و بازنيارند و چون پرسيده شود كه او را كجا برديد، گويند كه گرگ او را خورد. بعضى نيز گويند كه يعقوب عليه السلام در خواب ديد كه ده گرگ بر گرد يوسف برآمده بودند و به او حمله مى كردند و از ميان آن گرگان، يكى آن حملات را از يوسف دفع مى كرد. ناگهان زمين شكافت و يوسف در زمين فرورفت و پس از سه روز از آنجا برآمد. يعقوب عليه السلام پس از آنكه اين خواب را ديد، يوسف عليه السلام را از برادرانش دور نگاه مى داشت.
القصه، برادران يوسف به پدر گفتند كه چگونه ممكن است كه گرگ او را بخورد در حالى كه ما ده مرد قوى با او هستيم؟ و يعقوب عليه السلام به هر حال، خواست آنان را برآورده كرد و يوسف عليه السلام را با آنان فرستاد.
راويان گويند كه وقتى برادران يوسف به مكر و حيله، او را از پدر جدا كردند و يعقوب عليه السلامبه آنان گفت كه مى ترسم گرگ او را بخورد، آنان گفتند: چگونه گرگ او را بخورد در حالى كه ما ده مرد قوى با او هستيم و شمعون با


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
28

گروهى صالح و نيك كردار باشيد. در اين صورت ميان شما و پدر نيز اصلاح خواهد شد.
اختلاف نظر است در اينكه گوينده اين سخن كه بود. بعضى مى گويند كه شمعون بوده و برخى عقيده دارند كه دان اين سخن را گفته است. يكى ديگر گفت: يوسف را مكشيد كه كشتن برادر گناه بزرگى است. اگر عزم خود را بر اين كار استوار و قطعى كرده ايد، او را در چاه افكنيد.
بالاخره تصميم گرفتند به هر حيله اى بايد ميان او و پدر جدايى اندازند. پس گفتند بايد اجازه يوسف را از پدر بخواهيم تا با ما به چراگاه آيد. باز انديشيدند: پدر، ما را بر او امين نمى داند و او را به ما نمى سپارد. چاره آن است كه يوسف را برانگيزيم تا با ما بيايد. ابتدا نزد يوسف آمدند و با يكديگر كشتى گرفتند و انواع بازى ها از جستن و سنگ دستى و سلاح بازى كردند. يوسف عليه السلامپرسيد: هر روز در چراگاه اين بازى ها مى كنيد؟ گفتند: از اين بيشتر و خوش تر. اگر مى خواهى با ما بيا تا ما را تماشا كنى و تو هم ساعتى در آنجا بازى كنى. بدين سان يوسف را تشويق كردند تا او مصمم شد كه با آنان برود. آن گاه همگى نزد پدر آمدند و عادت آنان اين بود كه هرگاه چيزى مى خواستند، همگى نزد پدر بر پاى مى ايستادند. يعقوب عليه السلام پرسيد: چه مى خواهيد و براى چه آمده ايد؟ گفتند: اى پدر، چرا ما را بر يوسف امين نمى دارى؟ حال اينكه ما خيرخواه او هستيم و به او خيانت نمى كنيم. او را فردا با ما به چراگاه بفرست تا بازى كند. ما قول مى دهيم كه او را به دقت نگاه داريم و از او مواظبت كنيم. يعقوب عليه السلامگفت: اگر شما يوسف را ببريد من دلتنگ

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136788
صفحه از 143
پرینت  ارسال به