كيدِ برادران
برادران يوسف او را به صحرا بردند. تا زمانى كه پدر با آنان بود و از نگاه او دور نشده بودند، يوسف را بر دوش گرفته بودند و اكرام مى كردند، اما وقتى كه مقدارى از راه را رفتند و از شهر دور شده به وسط بيابان رسيدند و از پدر دور شدند، لحن سخنانشان تغيير كرد و به او ستم مى كردند و شروع به زدن او كردند. هرگاه كه برادرى او را مى زد، او به برادر ديگر پناه مى برد، اما او نيز يوسف را مى زد و مى راند. مقدارى از غذايى را كه پدر براى يوسف تدارك ديده بود، خود بخوردند و مقدارى به سگان دادند و يوسف را پياده مى دواندند و گرسنه و تشنه مى زدند و يوسف مى گريست و مى گفت: پدر، بى خبرى كه با يوسف تو چه مى كنند. در آن حال حتى فرشتگان بر حال يوسف گريستند.
وقتى كه تصميمشان بر اين استوار شد كه يوسف را بكشند، يهودا كه پسرخاله يوسف بود، گفت: مگر نه به من قول داديد كه يوسف را نكشيد. گفتند آرى، قول داده ايم. اكنون او را چه كنيم؟ گفت: او را در چاهى افكنيد كه در رهگذر كاروانيان است، شايد كه يكى از كاروانيان او را بردارد.
يوسف را به كنار چاه آوردند و آن چاه در سرزمينى ميان اردن و مصر بود. گفته اند كه از آنجا تا خانه يعقوب سه فرسنگ فاصله بوده و بر مسير كاروان ها بوده است. چاهى تاريك و سر تنگ و ته گشاد كه يوسف نتواند از آن بيرون آيد و نيز گفته اند آب چاه شور بوده و سام بن نوح آن را كنده بود.
وقتى يوسف را به كنار آن چاه آوردند، پيراهن از تنش بيرون آوردند و