31
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

كيدِ برادران

برادران يوسف او را به صحرا بردند. تا زمانى كه پدر با آنان بود و از نگاه او دور نشده بودند، يوسف را بر دوش گرفته بودند و اكرام مى كردند، اما وقتى كه مقدارى از راه را رفتند و از شهر دور شده به وسط بيابان رسيدند و از پدر دور شدند، لحن سخنانشان تغيير كرد و به او ستم مى كردند و شروع به زدن او كردند. هرگاه كه برادرى او را مى زد، او به برادر ديگر پناه مى برد، اما او نيز يوسف را مى زد و مى راند. مقدارى از غذايى را كه پدر براى يوسف تدارك ديده بود، خود بخوردند و مقدارى به سگان دادند و يوسف را پياده مى دواندند و گرسنه و تشنه مى زدند و يوسف مى گريست و مى گفت: پدر، بى خبرى كه با يوسف تو چه مى كنند. در آن حال حتى فرشتگان بر حال يوسف گريستند.
وقتى كه تصميمشان بر اين استوار شد كه يوسف را بكشند، يهودا كه پسرخاله يوسف بود، گفت: مگر نه به من قول داديد كه يوسف را نكشيد. گفتند آرى، قول داده ايم. اكنون او را چه كنيم؟ گفت: او را در چاهى افكنيد كه در رهگذر كاروانيان است، شايد كه يكى از كاروانيان او را بردارد.
يوسف را به كنار چاه آوردند و آن چاه در سرزمينى ميان اردن و مصر بود. گفته اند كه از آنجا تا خانه يعقوب سه فرسنگ فاصله بوده و بر مسير كاروان ها بوده است. چاهى تاريك و سر تنگ و ته گشاد كه يوسف نتواند از آن بيرون آيد و نيز گفته اند آب چاه شور بوده و سام بن نوح آن را كنده بود.
وقتى يوسف را به كنار آن چاه آوردند، پيراهن از تنش بيرون آوردند و


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
30

ماست ـ و شمعون مردى بود كه اگر خشمگين مى شد و نعره مى زد، حيوانى نبود كه فريادش بشنود و از پا نيفتد و اگر آبستن بود بچه اش مى افكند ـ و يهودا در ميان ماست و او چون خشم گيرد، شير از هم بدرد.
وقتى يعقوب عليه السلام اين سخن از آنان شنيد، ساكت شد. يوسف عليه السلام پيش پدر آمد و گفت: اى پدر، مرا با برادرانم به صحرا فرست. يعقوب عليه السلام پرسيد: حتما مى خواهى به صحرا روى؟ يوسف عليه السلام گفت: آرى. و يعقوب اجازه داد.
فرداى آن روز، يوسف عليه السلام لباس پوشيد و كمرى بست و چوبدستى به دست گرفت و با برادران از خانه بيرون آمد. يعقوب عليه السلامسلّه (سبد) برداشت كه آن سبدى بود كه ابراهيم عليه السلام توشه اسحاق را در آن مى نهاد و يعقوب چند گونه غذا براى يوسف در آن گذاشت و فرزندان خود را در مورد يوسف به نيكى و خير سفارش كرد و گفت: اى فرزندان من، اين فرزند دلبند من نزد شما امانت است. از خدا بترسيد و درباره او هيچ خيانت و جنايت روا مداريد. شما را به خدا كه مراقب او باشيد. اگر گرسنه شد، غذايش دهيد و اگر تشنه بود آبش دهيد و بر او مهربانى كنيد و او را از چشم خود دور مكنيد و در هنگام راه رفتن او را خسته مكنيد. گفتند: او برادر ماست و ما نسبت به او برادرى دلسوزانه داريم و او يكى از ماست و حتى از ما بر ما عزيزتر، زيرا كه تو او را دوست تر مى دارى.
يعقوب عليه السلام مقدارى از راه را با ايشان به صحرا رفت و آنان را به خدا سپرد و يوسف را در آغوش گرفت و چشمانش را بوسيد و گفت: تو را به خدا و برادرانت سپردم و از آنان عهد و پيمان گرفتم كه تو را اذيت نكنند و سالم برگردانند.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 123839
صفحه از 143
پرینت  ارسال به