در روايتى ديگر اين گونه آمده است كه وقتى ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، او را برهنه كردند و دست و پايش را بستند. آتش بندهاى او را سوزاند و جبرئيل پيراهنى از حرير بهشت برايش آورد و بر تنش پوشاند. ابراهيم آن پيراهن را به اسحاق داد و اسحاق به يعقوب و يعقوب مى خواست كه آن پيراهن به يوسف رسد. آن را در تعويذى گذاشت و بر گردن يوسف بست. آن فرشته آن تعويذ را شكافت و پيراهن را بر يوسف پوشانيد.
روايتى ديگر آن است كه آن فرشته از بهشت بهى آورد كه يوسف خورد. وقتى شب شد آن فرشته مى خواست برود. يوسف عليه السلام گفت: اگر تو بروى من تنها مى مانم و وحشت زده مى شوم. گفت: من به تو دعايى مى آموزم كه اگر بخوانى وحشت تو از بين مى رود. بگو: «يا صريخ المستصرخين يا غوث المستغيثين يا مفرّج كروب المكروبين قد تَرى مكانى و تَعرِفَ حالى و لا يَخفى عليك شى ءُ مِن اَمري» ۱ . يوسف عليه السلام اين دعا را خواند و خداوند هفتاد هزار فرشته نزد او فرستاد تا او را از تنهايى بيرون آورند. يهودا نيز هر روز براى او آب و غذا مى آورد و در چاه مى انداخت.
يوسف سه روز در چاه بود. روز چهارم جبرئيل آمد و گفت: چه كسى تو را در چاه انداخت؟ گفت: برادران. پرسيد: چرا؟ گفت: به علت دوستى پدر، با من حسادت كردند. پرسيد: آيا مى خواهى كه از اين چاه بيرون بيايى؟ گفت: