33
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

در روايتى ديگر اين گونه آمده است كه وقتى ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، او را برهنه كردند و دست و پايش را بستند. آتش بندهاى او را سوزاند و جبرئيل پيراهنى از حرير بهشت برايش آورد و بر تنش پوشاند. ابراهيم آن پيراهن را به اسحاق داد و اسحاق به يعقوب و يعقوب مى خواست كه آن پيراهن به يوسف رسد. آن را در تعويذى گذاشت و بر گردن يوسف بست. آن فرشته آن تعويذ را شكافت و پيراهن را بر يوسف پوشانيد.
روايتى ديگر آن است كه آن فرشته از بهشت بهى آورد كه يوسف خورد. وقتى شب شد آن فرشته مى خواست برود. يوسف عليه السلام گفت: اگر تو بروى من تنها مى مانم و وحشت زده مى شوم. گفت: من به تو دعايى مى آموزم كه اگر بخوانى وحشت تو از بين مى رود. بگو: «يا صريخ المستصرخين يا غوث المستغيثين يا مفرّج كروب المكروبين قد تَرى مكانى و تَعرِفَ حالى و لا يَخفى عليك شى ءُ مِن اَمري» ۱ . يوسف عليه السلام اين دعا را خواند و خداوند هفتاد هزار فرشته نزد او فرستاد تا او را از تنهايى بيرون آورند. يهودا نيز هر روز براى او آب و غذا مى آورد و در چاه مى انداخت.
يوسف سه روز در چاه بود. روز چهارم جبرئيل آمد و گفت: چه كسى تو را در چاه انداخت؟ گفت: برادران. پرسيد: چرا؟ گفت: به علت دوستى پدر، با من حسادت كردند. پرسيد: آيا مى خواهى كه از اين چاه بيرون بيايى؟ گفت:

1.اى فريادرسِ فرياد كنندگان و اى پناه پناه آورندگان و اى گشايشگر گرفتارى ها، تو جاى مرا مى بينى و حال مرا درمى يابى و هيچ چيز از احوال من بر تو مخفى نيست.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
32

دستانش را بستند. يوسف گفت: اى برادران، پيراهنم را به من بازگردانيد كه تا وقتى زنده ام مرا بپوشاند و وقتى مُردَم كفن من باشد و دستم را باز كنيد تا حشرات زمين را از خود برانم. برادرانش پاسخ دادند: آن يازده ستاره و ماه و آفتاب را كه در خواب بر تو سجده كرده اند، صدا كن تا دست هاى تو را باز كنند و پيراهنت دهند. آن گاه ريسمانى بر كمرش بستند و او را به چاه انداختند و چون به ميانه چاه رسيد، طناب را بريدند تا در ته چاه افتد. خداوند در ميان آب، سنگى بزرگ و نرم پديد آورد كه يوسف بر آن سنگ افتاد و رنجشى به او نرسيد. در روايت ديگرى آمده است كه خداوند متعال به جبرئيل فرمان داد كه يوسف را درياب. جبرئيل با يك پر زدن به زمين آمد و در وسط چاه يوسف را گرفت و بر آن سنگ گذاشت و به او آرامش و دلدارى داد و اتفاقاتى را كه قرار بود بيافتد برايش گفت.
وقتى برادران يوسف صداى افتادن او را در ته چاه شنيدند، او را صدا كردند و يوسف جواب داد. فهميدند كه هنوز زنده است و خواستند كه او را سنگسار كنند. يهودا اجازه نداد و گفت: مگر با من عهد نكرديد كه او را نكشيد؟ برادران يوسف را رها كردند و رفتند.
آورده اند كه وقتى يوسف عليه السلام را در چاه انداختند، آن چاه كه تاريك و آبش شور بود روشن شد و آبش خوشگوار شد. يوسف به جاى آب و غذا از آن آب مى خورد و خداوند فرشته اى را نزد يوسف فرستاد كه انيس و همدم او باشد و از تنهايى و تاريكى چاه وحشت زده نشود. آن فرشته بندها را از يوسف باز كرد و پيراهنى از حرير بهشت بر تنش پوشانيد.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136782
صفحه از 143
پرینت  ارسال به