35
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

بزغاله اى را از گله گرفتند و آن را كشتند و پيراهن يوسف عليه السلام را در خون آن بزغاله آغشتند و به سمت خانه بازگشتند. يعقوب عليه السلام از فرط نگرانى بر سر راه به انتظار ايستاده بود. وقتى كه فرزندان يعقوب عليه السلام، پدر را ديدند همگى شروع به گريه و ناله و فرياد كردند. يعقوب عليه السلام فهميد كه اتفاقى افتاده است. يوسف عليه السلام را ميان آنان نديد. پرسيد: يوسف عليه السلام كجاست؟ فرزندانش ناگهان شروع به زدن و دريدن جامه هاى خود كردند و گفتند: ما به بازى مى دويديم تا از يكديگر سبقت گيريم و يوسف را نزديك بار و بنه خود رها كرديم. وقتى كه بازگشتيم، ديديم كه گرگ او را خورده است. اگرچه مى دانيم ـ با اينكه ما راست مى گوييم ـ تو سخن ما را باور نمى كنى.
اهل اشارت و نكته سنجان گفته اند كه بدان علت شب هنگام بازگشتند كه تاريك باشد و شرم آن دروغ در چهره هاى
آنان هويدا نشود و در سخن گفتن عاجز نشوند و ازينجاست كه گفته اند كه اگر از كسى چيزى مى خواهى در شب مخواه كه حيا در چشم است و چون هوا تاريك باشد، حيا مانع ردّ خواست تو نشود و ممكن است كه خواسته تو را رد كنند. اگر نيز از كسى عذر خواهى در روز مخواه كه حيا مانع شود و در عذر خواستن فروخواهى ماند؛ و اين گريه دروغ كه اينان كردند، به راستى كه آبروى تمام گريه ها را برد.
القصه، برادران يوسف آن پيراهن خون آلود را به پدر دادند و گفتند: بفرما، اگر سخن ما را باور نمى كنى اين پيراهن خون آلود اوست. پيراهن يوسف را آغشته به خون دروغين (خون بزغاله) به پدر دادند.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
34

آرى. گفت: بگو «يا صانعَ كلِّ مصنوعٍ و يا مونسَ كلِّ وحيدِ يا غالبا غيرَ مغلوب و يا حيا لا يموت و يا محيى الموتى لا اله الا انت اللهم انى اسألك بأن لك الحمد و لا اله الا انت بديع السماوات و الارض ذاالجلال و الاكرام أن تصلى على محمد و آل محمد و أن تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث لا احتسب» ۱ . يوسف عليه السلام اين سخنان را گفت و خداوند او را از چاه نجات داد و مملكت مصر را به او بخشيد، از آنجايى كه هرگز به انديشه اش خطور نمى كرد.
مفسران گفته اند كه وقتى يوسف عليه السلام از پدر جدا شد، شش ساله بود و وقتى باز به پدر رسيد چهل ساله. حَسنِ بصرى گفته است كه وقتى يوسف عليه السلامدر چاه افتاد، هفده ساله بود و هشتاد سال در بند غلامى و زندان و پادشاهى گذراند و پس از وصال پدر نيز بيست و سه سال ديگر زيست و زمانى كه وفات يافت صد و بيست سال داشت.
يعقوب عليه السلام بعد از رفتن فرزندان، تمام روز در انديشه و انتظار بود كه با يوسف چه خواهند كرد. وقتى برادران يوسف او را در چاه انداختند،

1.اى سازنده هر مصنوع، و اى ياوَر هر تنها، اى چيره اى كه هرگز مغلوب نمى شوى، و اى زنده اى كه هرگز نمى ميرى، و اى زنده كننده مردگان، خدايى جز تو نيست. بارالها تو را به واسطه اينكه تنها حمد براى توست و خدايى جز تو نيست و خالقِ زمين و آسمانهايى، و صاحب جلال و اِكرامى، قَسَم مى دهم كه بر محمّد و آل او درود فرستى و در كار من گشايش و رهايى فراهم آورى و از راهى كه خود نيز نمى دانم، مرا روزى دهى.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136749
صفحه از 143
پرینت  ارسال به