بزغاله اى را از گله گرفتند و آن را كشتند و پيراهن يوسف عليه السلام را در خون آن بزغاله آغشتند و به سمت خانه بازگشتند. يعقوب عليه السلام از فرط نگرانى بر سر راه به انتظار ايستاده بود. وقتى كه فرزندان يعقوب عليه السلام، پدر را ديدند همگى شروع به گريه و ناله و فرياد كردند. يعقوب عليه السلام فهميد كه اتفاقى افتاده است. يوسف عليه السلام را ميان آنان نديد. پرسيد: يوسف عليه السلام كجاست؟ فرزندانش ناگهان شروع به زدن و دريدن جامه هاى خود كردند و گفتند: ما به بازى مى دويديم تا از يكديگر سبقت گيريم و يوسف را نزديك بار و بنه خود رها كرديم. وقتى كه بازگشتيم، ديديم كه گرگ او را خورده است. اگرچه مى دانيم ـ با اينكه ما راست مى گوييم ـ تو سخن ما را باور نمى كنى.
اهل اشارت و نكته سنجان گفته اند كه بدان علت شب هنگام بازگشتند كه تاريك باشد و شرم آن دروغ در چهره هاى
آنان هويدا نشود و در سخن گفتن عاجز نشوند و ازينجاست كه گفته اند كه اگر از كسى چيزى مى خواهى در شب مخواه كه حيا در چشم است و چون هوا تاريك باشد، حيا مانع ردّ خواست تو نشود و ممكن است كه خواسته تو را رد كنند. اگر نيز از كسى عذر خواهى در روز مخواه كه حيا مانع شود و در عذر خواستن فروخواهى ماند؛ و اين گريه دروغ كه اينان كردند، به راستى كه آبروى تمام گريه ها را برد.
القصه، برادران يوسف آن پيراهن خون آلود را به پدر دادند و گفتند: بفرما، اگر سخن ما را باور نمى كنى اين پيراهن خون آلود اوست. پيراهن يوسف را آغشته به خون دروغين (خون بزغاله) به پدر دادند.