زمين انداختند. يعقوب عليه السلامگفت: دست و پاى او را باز كنيد. پسرانش گرگ را باز كردند. يعقوب عليه السلامگفت: اى گرگ جلو بيا. آن گرگ جلو آمد و پيش يعقوب عليه السلام ايستاد و يعقوب عليه السلام گفت: اى گرگ، خجالت نكشيدى كه فرزند من و ميوه دل من و روشنايى چشم مرا خوردى؟ گرگ به سخن گفتن آمد و گفت: به موى سفيد تو سوگند كه من فرزند تو را نخورده ام و گوشت و خون شما پيغمبران بر ما حرام است. من مظلومم و دروغ به من بسته اند. من در اين سرزمين غريبم. يعقوب عليه السلام پرسيد: چرا به اين سرزمين آمده اى؟ گفت: من اينجا خويشاوندانى دارم و براى ديدن آنان آمده بودم. اين پسران تو مرا گرفتند و بستند و پيش تو آوردند و اين دروغ را به من بستند. در آن وقت، يعقوب عليه السلام گفت: نفس شما اين كار را در نظر شما آراست. كار من و چاره من امروز صبورى و نيكى است و صبر درست و كامل آن است كه با آن جزع و زارى نباشد و خدايى هست كه از او يارى مى خواهم از آنچه شما مى گوييد.
يوسف در چاه
يوسف عليه السلام سه روز در آن چاه ماند. روز چهارم كاروانى كه براى تجارت از مَدْيَن به مصر مى رفت، نزديك آن چاه فرود آمد. آن چاه كمى با جاده فاصله داشت. مردى عرب به نام مالك بن الزعر كه از بلاد مدين بود، فرستادند تا براى آنان آب بياورد. مالك به كنار چاه آمد و دلو را به چاه انداخت تا آب بكشد. يوسف عليه السلام طناب را گرفت و از چاه بيرون آمد. مرد آب كش كودكى ديد