37
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

زمين انداختند. يعقوب عليه السلامگفت: دست و پاى او را باز كنيد. پسرانش گرگ را باز كردند. يعقوب عليه السلامگفت: اى گرگ جلو بيا. آن گرگ جلو آمد و پيش يعقوب عليه السلام ايستاد و يعقوب عليه السلام گفت: اى گرگ، خجالت نكشيدى كه فرزند من و ميوه دل من و روشنايى چشم مرا خوردى؟ گرگ به سخن گفتن آمد و گفت: به موى سفيد تو سوگند كه من فرزند تو را نخورده ام و گوشت و خون شما پيغمبران بر ما حرام است. من مظلومم و دروغ به من بسته اند. من در اين سرزمين غريبم. يعقوب عليه السلام پرسيد: چرا به اين سرزمين آمده اى؟ گفت: من اينجا خويشاوندانى دارم و براى ديدن آنان آمده بودم. اين پسران تو مرا گرفتند و بستند و پيش تو آوردند و اين دروغ را به من بستند. در آن وقت، يعقوب عليه السلام گفت: نفس شما اين كار را در نظر شما آراست. كار من و چاره من امروز صبورى و نيكى است و صبر درست و كامل آن است كه با آن جزع و زارى نباشد و خدايى هست كه از او يارى مى خواهم از آنچه شما مى گوييد.

يوسف در چاه

يوسف عليه السلام سه روز در آن چاه ماند. روز چهارم كاروانى كه براى تجارت از مَدْيَن به مصر مى رفت، نزديك آن چاه فرود آمد. آن چاه كمى با جاده فاصله داشت. مردى عرب به نام مالك بن الزعر كه از بلاد مدين بود، فرستادند تا براى آنان آب بياورد. مالك به كنار چاه آمد و دلو را به چاه انداخت تا آب بكشد. يوسف عليه السلام طناب را گرفت و از چاه بيرون آمد. مرد آب كش كودكى ديد


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
36

يعقوب عليه السلام پيراهن يوسف را گرفت و گفت: چه گرگ بزرگوار و با حوصله اى بوده است كه يوسف را دريده اما پيراهن او را پاره نكرده و به آن آسيبى نرسانده است! فرزندان يعقوب عليه السلامبا شنيدن اين سخن يكّه خوردند و از دليل و عذر آوردن درماندند. گفتند: دزدان او را كشتند. يعقوب عليه السلام گفت: سبحان اللّه ، دزدان او را كشتند و پيراهن او را رها كردند و نبردند و حال اينكه حمله دزدان براى پيراهن او بوده نه براى كشتن او.
گفته اند كه پيراهن يوسف عليه السلام سه بار نشانه و حجت بوده است. آن پيراهن كه در آن روز خون آلود آوردند و يعقوب دانست كه دروغ مى گويند. دوم آنجا كه زليخا با او درآويخت و پيراهن او از پشت بدريد و دانستند كه زليخا دروغ مى گويد و سوم روزى كه بر صورت يعقوب عليه السلام انداختند و چشمان وى بينا شد.
يعقوب عليه السلام آن پيراهن را گرفت و بر سر و چشم نهاد و بوسيد. ناگهان نعره اى زد و بيهوش افتاد. فرداى آن روز كه فرزندان يعقوب به چراگاه رفتند، با هم گفتند: ديدى كه پدر چگونه ما را دروغگو و شرمسار كرد؟ چاره آن است كه يوسف عليه السلام را از چاه بيرون آوريم و تكه تكه كنيم و استخوان هاى او را پيش پدر ببريم تا سخن ما راست شود. يهودا گفت: مگر به من قول نداديد كه يوسف را نكشيد؟ و آنان را منع كرد. شب هنگام كه به خانه برگشتند، يعقوب عليه السلامگفت: اگر راست مى گوييد، آن گرگى كه يوسف را خورده است بگيريد و پيش من آوريد. پسران يعقوب عليه السلام چوب و طناب برداشتند و به صحرا رفتند. گرگى را گرفتند و دست و پاى او را بستند و پيش يعقوب بر

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 123843
صفحه از 143
پرینت  ارسال به