است، زيرا مى ترسيد او را بكشند و براى آن او را به اين بهاى اندك فروختند كه در يوسف زاهد بودند؛ يعنى به او رغبتى نداشتند همانگونه كه زاهد، به دنيا رغبتى ندارد.
در خبر آمده است كه روزى يوسف در آينه نگاه كرد. ديدنِ آن جمال، خودپسندى او را برانگيخت و گفت: اگر من بنده بودم، هيچ كس نمى توانست بر من قيمت گذارد. او را به همين امتحان كردند و بهاى او را به او نشان دادند: چند درهم قابل شمارش و اندك.
آن گاه آن كاروان از آنجا حركت كرد و برادران يوسف با كاروان مى رفتند و مى گفتند: مراقب اين غلام باشيد كه دزد و گريزنده و دروغگوست و او را با اين عيب ها فروخته ايم. مالك، يوسف را بر شترى نشاند و روى به مصر نهادند.
راه آنان از نزديك قبر راحيل، مادر يوسف مى گذشت. وقتى كه يوسف عليه السلاماز دور قبر مادرش را ديد خود را از شتر بر زمين انداخت و بر سر مزار مادر آمد و گريان مى گفت: اى مادر، كاشكى مى توانستى سر از خاك بردارى و ببينى كه با فرزند تو چه معامله اى مى كنند و از سر دلتنگى هرچه با او كرده بودند، بر سر آن قبر مى گفت كه اى مادر خبر ندارى كه برادران بى رحم مرا از پدر جدا كردند و با سيلى صورتم را سياه كردند و در بيابان به من سنگ زدند و در چاهم انداختند و مانند بردگان مرا به حراج فروختند و اكنون همچون اسيران از شهرى به شهر ديگر مى برند. مى گويند: وقتى يوسف عليه السلام اين سخنان مى گفت، هاتفى از پشت سر او ندا داد: «واصبر و ما صبرك الا باللّه ».