39
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

است، زيرا مى ترسيد او را بكشند و براى آن او را به اين بهاى اندك فروختند كه در يوسف زاهد بودند؛ يعنى به او رغبتى نداشتند همانگونه كه زاهد، به دنيا رغبتى ندارد.
در خبر آمده است كه روزى يوسف در آينه نگاه كرد. ديدنِ آن جمال، خودپسندى او را برانگيخت و گفت: اگر من بنده بودم، هيچ كس نمى توانست بر من قيمت گذارد. او را به همين امتحان كردند و بهاى او را به او نشان دادند: چند درهم قابل شمارش و اندك.
آن گاه آن كاروان از آنجا حركت كرد و برادران يوسف با كاروان مى رفتند و مى گفتند: مراقب اين غلام باشيد كه دزد و گريزنده و دروغگوست و او را با اين عيب ها فروخته ايم. مالك، يوسف را بر شترى نشاند و روى به مصر نهادند.
راه آنان از نزديك قبر راحيل، مادر يوسف مى گذشت. وقتى كه يوسف عليه السلاماز دور قبر مادرش را ديد خود را از شتر بر زمين انداخت و بر سر مزار مادر آمد و گريان مى گفت: اى مادر، كاشكى مى توانستى سر از خاك بردارى و ببينى كه با فرزند تو چه معامله اى مى كنند و از سر دلتنگى هرچه با او كرده بودند، بر سر آن قبر مى گفت كه اى مادر خبر ندارى كه برادران بى رحم مرا از پدر جدا كردند و با سيلى صورتم را سياه كردند و در بيابان به من سنگ زدند و در چاهم انداختند و مانند بردگان مرا به حراج فروختند و اكنون همچون اسيران از شهرى به شهر ديگر مى برند. مى گويند: وقتى يوسف عليه السلام اين سخنان مى گفت، هاتفى از پشت سر او ندا داد: «واصبر و ما صبرك الا باللّه ».


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
38

كه زيباترين انسان روزگار بود. با خود گفت: اين كودكى زيبايى است و او را براى فروش از ديگران پنهان كرد. برخى عقيده دارند كه يوسف عليه السلامرا پنهان نكردند بلكه حقيقت داستان او را پنهان كردند و گفتند اين غلام را اهل اين آبادى به ما داده اند تا براى ايشان بفروشيم.
روز بعد يهودا مانند هر روز به سر چاه آمد و براى يوسف عليه السلام غذا آورد. يوسف را صدا كرد، اما جواب نشنيد و فهميد كه در چاه نيست. دنبال او مى گشت تا آن كاروان را ديد و يوسف را ميان آنان يافت. يهودا برادرانش را خبر كرد. آنان نزد مالك آمدند و گفتند: اين غلام از ما گريخته است. مالك گفت: اگر بخواهيد او را به شما برمى گردانم و اگر مايل باشيد او را از شما مى خرم. گفتند: اين غلام دزد و گريزپاست و ما نمى خواهيم كه نزد ما برگردد. او را مى فروشيم. مالك گفت: با اين عيب ها اين غلام را به چه قيمتى مى فروشيد؟ گفتند: به هر قيمتى كه تو مى خواهى به شرط آنكه او را از اين ولايت ببرى تا نزديك ما نيايد. مالك گفت: بالاخره او را چند مى فروشيد؟ گفتند: هرچه تو بگويى. برادران يوسف او را به اندك بهايى فروختند.
علما در مبلغ فروش يوسف عليه السلام اختلاف دارند. عبداللّه بن عباس و عده اى ديگر گفته اند كه بيست درهم بوده است. مجاهد 22 درهم و عكرمه چهل درهم ذكر كرده است. بعضى ديگر گفته اند كه هيجده درهم بود و برخى از اهل معنا گفته اند كه زير ده درهم بوده است.
بالاخره برادران يوسف مبلغ را قبول كردند و ميان يكديگر تقسيم كردند. يوسف عليه السلام به آنان نگاه مى كرد و جرأت نداشت كه بگويد حقيقت خلاف اين

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136792
صفحه از 143
پرینت  ارسال به