41
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

و پس از او پادشاهى به قابوس بن مصعب رسيد و يوسف عليه السلام او را به ايمان دعوت كرد اما او ايمان نياورد و ابا كرد.
عبداللّه به عباس رضى الله عنه گفته است: وقتى كاروان به مصر رسيد، قطفير به استقبال كاروان رفت و يوسف عليه السلام را به بيست دينار و يك جفت كفش و دو كمان خريد. وهب بن منبه گفته است كه وقتى كه يوسف عليه السلام را به بازار آوردند و براى فروش عرضه كردند، چشم ها بر جمال او خيره ماند كه به زيبايى او نديده بودند و هركس بر بهاى او چيزى زيادتر پيشنهاد مى داد و بهاى او آنقدر افزوده شد تا به جايى رسيد كه برابر وزن او طلا و مشك و حرير و نقره مى دادند.
قطفير عزيز، يوسف را خريد و به خانه برد. زنى داشت فكا نام دختر بنوس؛ به وى گفت: اين غلام را به خوبى نگاه دار كه شايد نفعى و خيرى از اين غلام به ما برسد يا آنكه او را به فرزندى بگيريم كه ما فرزند نداريم.
همان گونه كه خداوند متعال در قرآن حكايت مى كند كه چون عزيز، يوسف عليه السلام را خريد و به خانه برد، به همسرش گفت: اين غلام را گرامى دار و مقامش را در جايى نيكو قرار ده كه اميد دارم از اين غلام ما را سود رسد يا او را فرزند گيريم (كه ايشان را فرزند نبود). اين چنين يوسف را در زمين تمكين داد ـ چنان كه عزيز پس از آنكه او را خريد، تمكين يافت و بر اسباب خود مالك شد ـ ما او را به اسباب توفيق تمكين داديم تا او را از چاه بر تخت و گاه برآورديم و خداى جل جلاله در كار خود غالب است ـ و كسى نمى تواند بر او غلبه كند ـ وليكن بيشتر مردمان نمى دانند؛ و زمانى كه به رشدِ تمام و كامل خود


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
40

مالك بن زعر به شتر نگاه كرد و يوسف را نديد. انديشيد: راست گفتند كه اين غلام گريزپاست. آن گاه در ميان كاروانيان مى گشت و يوسف را صدا مى كرد و مى گفت: غلامى را كه خريدم فرار كرد. ناگهان او را بر سر آن قبر ديدند. او را گرفتند و مى زدند و مى گفتند: تا نديده بوديم كه فرار مى كنى، حرف آنان را كه مى گفتند تو گريزنده اى باور نمى كرديم. گفت: من فرار نكردم. اين قبر مادر من است كه بر سر آن آمده ام. حرفش را باور نكردند و بندى سنگين بر پايش بستند و او را بر شتر نشاندند و به مصر بردند. از مالك زعر نقل كرده اند كه گفته است: در طول راه و در هر منزلى كه فرود آمديم بركت او بر من و مركب من نازل مى شد و هر بامداد و شبانگاه مى شنيدم كه فرشتگان بر او سلام مى كردند، اما آنان را نمى ديدم. تا وقتى كه در راه بوديم، هر روز ابرى سفيد مى آمد و بر بالاى سر او سايه مى انداخت و هرجا كه يوسف عليه السلاممى رفت، آن ابر با او مى رفت و هرگاه كه مى ايستاد آن ابر هم مى ايستاد.

خريدارى يوسف

وقتى به شهر رسيدند، مالك زعر، يوسف عليه السلام را به گرمابه برد و لباس نو پوشاند و او را به شكلى تازه در بازار عرضه كرد. خزانه دار پادشاه كه لقبش عزيز و نامش قطفير بود، او را خريد. گفته اند او اطفر بن رحيب نام داشت. در آن روزگار، پادشاه مصر الريان بن الوريد از فرزندان سام بن نوح بود. گفته اند اين پادشاه به يوسف عليه السلام ايمان آورد و اين ملك پيش از يوسف عليه السلام از دنيا رفت

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136754
صفحه از 143
پرینت  ارسال به