مالك بن زعر به شتر نگاه كرد و يوسف را نديد. انديشيد: راست گفتند كه اين غلام گريزپاست. آن گاه در ميان كاروانيان مى گشت و يوسف را صدا مى كرد و مى گفت: غلامى را كه خريدم فرار كرد. ناگهان او را بر سر آن قبر ديدند. او را گرفتند و مى زدند و مى گفتند: تا نديده بوديم كه فرار مى كنى، حرف آنان را كه مى گفتند تو گريزنده اى باور نمى كرديم. گفت: من فرار نكردم. اين قبر مادر من است كه بر سر آن آمده ام. حرفش را باور نكردند و بندى سنگين بر پايش بستند و او را بر شتر نشاندند و به مصر بردند. از مالك زعر نقل كرده اند كه گفته است: در طول راه و در هر منزلى كه فرود آمديم بركت او بر من و مركب من نازل مى شد و هر بامداد و شبانگاه مى شنيدم كه فرشتگان بر او سلام مى كردند، اما آنان را نمى ديدم. تا وقتى كه در راه بوديم، هر روز ابرى سفيد مى آمد و بر بالاى سر او سايه مى انداخت و هرجا كه يوسف عليه السلاممى رفت، آن ابر با او مى رفت و هرگاه كه مى ايستاد آن ابر هم مى ايستاد.
خريدارى يوسف
وقتى به شهر رسيدند، مالك زعر، يوسف عليه السلام را به گرمابه برد و لباس نو پوشاند و او را به شكلى تازه در بازار عرضه كرد. خزانه دار پادشاه كه لقبش عزيز و نامش قطفير بود، او را خريد. گفته اند او اطفر بن رحيب نام داشت. در آن روزگار، پادشاه مصر الريان بن الوريد از فرزندان سام بن نوح بود. گفته اند اين پادشاه به يوسف عليه السلام ايمان آورد و اين ملك پيش از يوسف عليه السلام از دنيا رفت