رسيد، ما او را حكمت و علم داديم و همين گونه نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم.
وقتى يوسف عليه السلام به خانه عزيز رفت و عزيز او را به زن خود سپرد و چشم زن عزيز كه نامش زليخا بود بر حسن و جمال بى حد يوسف افتاد، محبت يوسف بر دل او نشست و هرچه مى گذشت حسن يوسف و محبت زليخا بيشتر مى شد. تا وقتى كه زليخا صبر و قوت و طاقت داشت، اين عشق پنهان مى داشت و چون از حد گذشت و به اوج رسيد، آن را بر يوسف اظهار كرد و او را به گناه دعوت كرد؛ يعنى آن كس كه يوسف به غلامى در خانه او بود، او را از نفس او مطالبه كرد؛ يعنى خواست تا او را از دست او فراگيرد.
در خانه عزيز مصر
مفسران در تفصيل مراوده زليخا از يوسف سخن هاى بسيار گفته اند. عبداللّه عباس رضى الله عنهگفته است كه اصرار زليخا بر وصال يوسف اين گونه بود كه نزد يوسف نشست و به او گفت: اى يوسف، موى تو چه زيباست. يوسف عليه السلامجواب داد: اولين چيزى كه در خاك مى پوسد اين موى است. گفت: اى يوسف، روى تو چه زيباست. جواب داد: خداوند اين صورت را در رحم مادر خلق كرد. گفت: يوسف زيبايى تو تن مرا لاغر كرده است. جواب داد: شيطان تو را در اين امر يارى مى كند. گفت: عشق تو آتش در دل من زد؛ آن آتش را بنشان. جواب داد كه اگر آتش تو را بنشانم به آتش دوزخ مى سوزم. گفت: برخيز و در آن اتاق رو و آبى بياور كه من تشنه شده ام. جواب داد: كسى