43
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

به آن اتاق مى رود كه كليد خانه به دست اوست. گفت: اى يوسف، در آن اتاق بستر حرير پهن كرده ام. برخيز و در آن اتاق بيا و مراد من از خود بده. جواب داد: پس نصيب من از بهشت چه مى شود؟ گفت: برخيز و با من در آن پرده درآى. هيچ كس به آن پرده راه ندارد. جواب داد: هيچ پرده اى مرا از خدا نمى پوشاند. گفت: اى يوسف، دست بر دل من بگذار تا از دست تو شفا يابم. جواب داد: عزيز به اين اولى تر است. گفت: نظرت چيست كه شربتى به عزيز دهم كه در آن زيبق و زر سوده باشد تا اعضايش پاره پاره شود و بميرد. آن گاه او را در چيزى بپيچم و در نهانخانه اندازم تا كسى او را نبيند و پادشاهى او را به تو دهم؟ جواب داد: چگونه از جزا و عقاب خدا رهايى مى يابى؟ گفت: اى يوسف، اگر به اندازه تو طلا و جواهر به تو دهم تا در رضاى خداى خود صرف كنى، چه مى گويى؟ جواب داد: اى زن، مرا رها كن.
برخى ديگر از مفسران گفته اند: مراوده زليخا از يوسف اين گونه بود كه خود را مى آراست و بر او عرضه مى كرد و زيبايى هاى خود را نزد يوسف بيان مى كرد و او را به خود دعوت مى كرد، يك بار با تطميع و يك بار با تهديد. مى گفت: اى يوسف، روى من زيبا نيست؟ يوسف جواب مى داد: در خاك پوسيده خواهد شد. مى گفت: موى من زيبا نيست؟ جواب مى داد: با خاك يكسان شود. وقتى زليخا پيش يوسف مى نشست، يوسف رويش را به جانب ديگر مى گرداند و چون زليخا به آن طرف ديگر مى رفت، يوسف برمى خاست. زليخا دستور داد تا اتاقى ساختند، زير و بالا و ديوارهاى آن همه از آينه. به يوسف گفت: آن اتاق را تا كنون ديده اى؟ يوسف به آن اتاق رفت.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
42

رسيد، ما او را حكمت و علم داديم و همين گونه نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم.
وقتى يوسف عليه السلام به خانه عزيز رفت و عزيز او را به زن خود سپرد و چشم زن عزيز كه نامش زليخا بود بر حسن و جمال بى حد يوسف افتاد، محبت يوسف بر دل او نشست و هرچه مى گذشت حسن يوسف و محبت زليخا بيشتر مى شد. تا وقتى كه زليخا صبر و قوت و طاقت داشت، اين عشق پنهان مى داشت و چون از حد گذشت و به اوج رسيد، آن را بر يوسف اظهار كرد و او را به گناه دعوت كرد؛ يعنى آن كس كه يوسف به غلامى در خانه او بود، او را از نفس او مطالبه كرد؛ يعنى خواست تا او را از دست او فراگيرد.

در خانه عزيز مصر

مفسران در تفصيل مراوده زليخا از يوسف سخن هاى بسيار گفته اند. عبداللّه عباس رضى الله عنهگفته است كه اصرار زليخا بر وصال يوسف اين گونه بود كه نزد يوسف نشست و به او گفت: اى يوسف، موى تو چه زيباست. يوسف عليه السلامجواب داد: اولين چيزى كه در خاك مى پوسد اين موى است. گفت: اى يوسف، روى تو چه زيباست. جواب داد: خداوند اين صورت را در رحم مادر خلق كرد. گفت: يوسف زيبايى تو تن مرا لاغر كرده است. جواب داد: شيطان تو را در اين امر يارى مى كند. گفت: عشق تو آتش در دل من زد؛ آن آتش را بنشان. جواب داد كه اگر آتش تو را بنشانم به آتش دوزخ مى سوزم. گفت: برخيز و در آن اتاق رو و آبى بياور كه من تشنه شده ام. جواب داد: كسى

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136810
صفحه از 143
پرینت  ارسال به