47
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

بود، به يوسف عليه السلام گفت: هردوى شما مدعى هستيد. تو بر دعوى خود گواهى دارى؟ يوسف عليه السلام گفت: بله.
در اين كه گواه يوسف چه بوده است، اختلاف نظر وجود دارد. مفسّران گفته اند كودكى آنجا در گهواره بود يوسف عليه السلام گفت: گواه من اين كودك است كه در گهواره خوابيده. عزيز گفت: كودكى در گهواره چگونه گواهى دهد؟ يوسف گفت: او براى من گواهى خواهد داد. آنگاه پيش گهواره رفتند. يوسف عليه السلامگفت: اى كودك، هرچه ديدى بگو. به فرمان خدا آن كودك به سخن گفتن آمد و با زبانى شيوا گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده است، زن راست مى گويد و مرد دروغ گوست و اگر پيراهن يوسف از پشت پاره شده، زن دروغگوست و مرد راست مى گويد. از آنجا كه پيراهن يوسف از پشت پاره شده بود، عزيز به زليخا گفت: اين از جمله فريب هاى شما زنان است و شما مكر و فريب بسيار داريد.
در داستان ها آمده است كه پس از اينكه يوسف عليه السلام به پادشاهى رسيد و خداوند او را به پيغمبرى مبعوث كرد، روزى جبرئيل نزد يوسف نشسته بود. جوانى از خدمتكاران آشپزخانه وارد شد كه جامه اى كهنه پوشيده بود و يكى از وسايل آشپزخانه را در دست داشت و از مقابل يوسف گذشت جبرئيل عليه السلامگفت: اى يوسف، اين جوان را مى شناسى؟ گفت: نه. گفت اين كودكى است كه در گهواره براى تو گواهى داد. يوسف عليه السلام گفت: بنابراين حق او بر ما مسلم است. دستور داد كه او را آوردند و به جاى آن لباس ها خلعتى گرانبها به او پوشاند و او را وزير خود كرد.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
46

و به او اصرار مى كرد، يوسف عليه السلام نيز از او دورى و از خواسته اش خوددارى مى كرد. عبداللّه بن احمد طائى از جد خود و جدش از حضرت زين العابدين، على بن الحسين عليهماالسلام روايت كرده است كه وقتى زليخا به يوسف اصرار مى كرد، رفت و بر بتى كه در كنار اتاق بود پرده اى انداخت. يوسف پرسيد: چرا اين كار را كردى؟ گفت: او معبود من است. از او خجالت مى كشم كه در حضورش معصيت كنم. يوسف عليه السلام گفت: عجب از تو! از جامدى كه نمى بيند و نمى شنود و هيچ سودى به تو نمى رساند، شرم دارى، آنگاه [انتظار دارى كه ]من شرم نداشته باشم از خدايى كه خالق و رازق و ولى نعمت و آگاه و عالم بر احوال پنهان و آشكار من است؟ گفته اند كه برهان رب اين بوده است.
و نيز گفته اند كه يوسف فرار كرد و از يكى از درهاى آن اتاق بيرون آمد و زليخا به دنبال او مى دويد در حالى كه هردو به طرف در مى رفتند. وقتى يوسف به در خانه رسيد، زليخا پيراهن او را كشيد و يوسف عليه السلام نيز پيراهن خود را مى كشيد تا از دست او برهد و فرار كند. پيراهن يوسف عليه السلام پاره شد و يوسف به سرعت از آنجا بيرون آمد و زليخا در حالى كه تكه پاره شده پيراهن يوسف در دستش بود، به دنبال او مى رفت. از قضا عزيز بر بيرون در ايستاده بود. زليخا در سخن گفتن پيش دستى كرد تا سوء ظن را از خود رفع كند، گفت: چه جزا و مكافاتى جز زندان و يا عذابى دردناك سزاوار آن كس است كه براى خانواده تو بدى و سوء مى خواهد؛ يعنى زنا. يوسف عليه السلام گفت: او مراوده كرد و با خدعه و فريب و استمتاع از من تقاضاى معصيت كرد و وقتى از او فرار كردم بر من آويخت و پيراهن مرا پاره كرد. عزيز كه شوهر زليخا

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136890
صفحه از 143
پرینت  ارسال به