به گونه اى بود كه اگر لباس گرانقيمت مى پوشيد، آن لباس از زيبايى او آراسته مى شد. برخى نيز گفته اند كه زنان را بر سكويى نشاند كه اتاق يوسف در آنجا قرار داشت و به يوسف گفت كه بيرون بيا و يوسف عليه السلام بيرون آمد.
حكايت كرده اند كه زليخا به آن زنان گفت كه من اين جوان را مى خواهم. گفته ام كه از اينجا بگذرد. وقتى او از مقابل شما مى گذرد تكه اى از اين ترنج كه در دست شماست براى من ببريد و به او دهيد. وقتى آن زنان يوسف را ديدند، زيبايى او چشم آنان را خيره كرد و از شدت حيرت دست هاى خود را بريدند؛ چرا كه با مشاهده يوسف از خود بيخود شده و درد بريدن دست هايشان را حس نمى كردند. آن گاه از سر تعجب و حيرت گفتند: بركت باد؛ يعنى منزه و پاك است خداوندى كه اين چنين مخلوقى مى آفريند. آن گاه گفتند: ما او را از اين تهمتى كه به او زده اند منزه و مبرا مى دانيم چرا كه در سيماى او نشانه خير و عفت و صلاح به چشم مى خورد. او يك انسان نيست. چنين شخصى خريدنى نيست و نمى تواند بنده باشد. او نيست مگر فرشته اى بزرگوار. آن زنان كه تا وقتى يوسف را نديده بودند، زبان ملامت بر زليخا دراز مى داشتند وقتى يوسف را ديدند شروع كردند به ملامت كردن خود و فهميدند خود به ملامت سزاوار ترند و زليخا به مقصودش رسيد و عذرش روشن شد.
زليخا گفت: اين همان كسى است كه مرا در حق او ملامت كرديد. آنگاه اقرار كرد كه من او را به معصيت فراخواندم و او خوددارى و امتناع كرد. آن زنان به زليخا گفتند: كه چرا او را مطيع خود نمى سازى؟ آنگاه زليخا گفت كه اگر آنچه من از او مى خواهم و به او فرمان مى دهم انجام ندهد او را به زندان