49
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

به گونه اى بود كه اگر لباس گرانقيمت مى پوشيد، آن لباس از زيبايى او آراسته مى شد. برخى نيز گفته اند كه زنان را بر سكويى نشاند كه اتاق يوسف در آنجا قرار داشت و به يوسف گفت كه بيرون بيا و يوسف عليه السلام بيرون آمد.
حكايت كرده اند كه زليخا به آن زنان گفت كه من اين جوان را مى خواهم. گفته ام كه از اينجا بگذرد. وقتى او از مقابل شما مى گذرد تكه اى از اين ترنج كه در دست شماست براى من ببريد و به او دهيد. وقتى آن زنان يوسف را ديدند، زيبايى او چشم آنان را خيره كرد و از شدت حيرت دست هاى خود را بريدند؛ چرا كه با مشاهده يوسف از خود بيخود شده و درد بريدن دست هايشان را حس نمى كردند. آن گاه از سر تعجب و حيرت گفتند: بركت باد؛ يعنى منزه و پاك است خداوندى كه اين چنين مخلوقى مى آفريند. آن گاه گفتند: ما او را از اين تهمتى كه به او زده اند منزه و مبرا مى دانيم چرا كه در سيماى او نشانه خير و عفت و صلاح به چشم مى خورد. او يك انسان نيست. چنين شخصى خريدنى نيست و نمى تواند بنده باشد. او نيست مگر فرشته اى بزرگوار. آن زنان كه تا وقتى يوسف را نديده بودند، زبان ملامت بر زليخا دراز مى داشتند وقتى يوسف را ديدند شروع كردند به ملامت كردن خود و فهميدند خود به ملامت سزاوار ترند و زليخا به مقصودش رسيد و عذرش روشن شد.
زليخا گفت: اين همان كسى است كه مرا در حق او ملامت كرديد. آنگاه اقرار كرد كه من او را به معصيت فراخواندم و او خوددارى و امتناع كرد. آن زنان به زليخا گفتند: كه چرا او را مطيع خود نمى سازى؟ آنگاه زليخا گفت كه اگر آنچه من از او مى خواهم و به او فرمان مى دهم انجام ندهد او را به زندان


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
48

عزيز گفت: اى يوسف، از اين سخن و اتفاق درگذر و اين داستان را پنهان كن و به زليخا گفت: استغفار كن و براى گناهت از خداوند آمرزش بخواه كه تو از جمله خطا كنندگان هستى.
برخى زنان مصر كه مفسران گفته اند زن ساقى، نانوا، زندانبان و ستوربان ملك بوده اند، همانطور كه زنان در اين گونه سخنان عادت به سخن چينى دارند، بايكديگر گفتند: زن عزيز (يعنى عزيز خزانه دار كه نامش قطفير بود) عاشق غلام خود شده و پنهانى او را خواسته و فريب داده است. او از راه درست منحرف و گمراه شده است.
وقتى كه سخنان آنان به گوش زن عزيز مصر، زليخا رسيد و بدگويى آنان را درباره خود شنيد، ميهمانى اى ترتيب داد و چهل زن از جمله آنان را دعوت كرد و براى ميهمانان جايگاهى با بالش هاى نرم و گرانبها تهيه كرد، تا پس از صرف غذا بر آن تكيه زنند. آنگاه به دست هركدام از ايشان كاردى داد. سپس يوسف را جامه اى سفيد پوشانيد و به او گفت: اگر من بر تو حقى دارم، به پاس آن از آنجا بيرون بيا و از مقابل اين زنان بگذر و مطمئن باش كه از اين كار هيچ زيانى متوجه تو نخواهد بود. برخى نيز گفته اند كه زنان را در جايى نشانده بود كه مسير يوسف بود و او براى انجام كارش از آنجا رد مى شد. آنگاه به بهانه كارى به او گفت كه به آن اتاق برو و فلان كار را انجام بده. يوسف عليه السلام از مقابل آن زنان رد شد و به اتاق رفت. گفته اند كه از اين جهت يوسف را جامه سفيد پوشانيد تا نگويند كه او در لباس گرانبها زيباست؛ چرا كه زيبايى اى كه به لباس باشد، موقتى است و با درآوردن لباس از بين مى رود، اما زيبايى يوسف

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136774
صفحه از 143
پرینت  ارسال به