زمان اين گونه بود كه اگر كسى چيزى مى دزديد، بايد يك سال به آن كس كه از او دزديده بود خدمت مى كرد.
و اگر پدرم مرا دوست داشت، در بلاى حسادت برادران افتادم كه مرا به چاه انداختند و به بندگى فروختند و اگر زليخا گفت تو را دوست دارم، مرا به بلاى زندان گرفتار كرد. زنهار! مرا دوست مداريد.
گفتند: ما تو را دوست داريم و با تو الفت داريم. پس از آن هر روز مى آمدند و به صحبت هاى يوسف عليه السلام گوش مى كردند و او را تحسين مى كردند؛ تا شبى كه آن خوابى را كه خداوند متعال در قرآن حكايت مى كند، ديدند. فرداى آن روز پيش يوسف عليه السلام آمدند و گفتند: اى عالم، هركدام از ما ديشب خوابى ديده ايم. اگر اجازه دهى آن را تعريف كنيم تا براى ما تعبير كنى. يوسف عليه السلام گفت بگوييد. ساقى گفت: من در خواب ديدم كه گويا در باغ انگورى هستم و يك درخت انگور بود كه شاخه اى از آن درخت سه خوشه انگور داشت. من انگور مى چيدم و در كاسه پادشاه كه در دست من بود مى فشردم و به پادشاه شراب مى دادم.
سفره دار گفت: من نيز در خواب ديدم كه سه سبد نان بر سر گذاشته بودم و انواع غذاها بر آن بود و پرندگان درنده و شكارى از آن مى خوردند. يكى از آنان گفت كه اين خواب ها را براى ما تعبير كن كه تو را از نيكوكاران مى دانيم.
در حكايات آمده است وقتى يوسف عليه السلام وارد زندان شد، زندانيان را دلتنگ و آزرده و پژمرده ديد. به آنان گفت: صبر كنيد. به شما مژده مى دهم كه اجر و مزد شما نزد خداوند بهشت برين، و رهايى و فرج عاجل و زودرس و