53
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

زمان اين گونه بود كه اگر كسى چيزى مى دزديد، بايد يك سال به آن كس كه از او دزديده بود خدمت مى كرد.
و اگر پدرم مرا دوست داشت، در بلاى حسادت برادران افتادم كه مرا به چاه انداختند و به بندگى فروختند و اگر زليخا گفت تو را دوست دارم، مرا به بلاى زندان گرفتار كرد. زنهار! مرا دوست مداريد.
گفتند: ما تو را دوست داريم و با تو الفت داريم. پس از آن هر روز مى آمدند و به صحبت هاى يوسف عليه السلام گوش مى كردند و او را تحسين مى كردند؛ تا شبى كه آن خوابى را كه خداوند متعال در قرآن حكايت مى كند، ديدند. فرداى آن روز پيش يوسف عليه السلام آمدند و گفتند: اى عالم، هركدام از ما ديشب خوابى ديده ايم. اگر اجازه دهى آن را تعريف كنيم تا براى ما تعبير كنى. يوسف عليه السلام گفت بگوييد. ساقى گفت: من در خواب ديدم كه گويا در باغ انگورى هستم و يك درخت انگور بود كه شاخه اى از آن درخت سه خوشه انگور داشت. من انگور مى چيدم و در كاسه پادشاه كه در دست من بود مى فشردم و به پادشاه شراب مى دادم.
سفره دار گفت: من نيز در خواب ديدم كه سه سبد نان بر سر گذاشته بودم و انواع غذاها بر آن بود و پرندگان درنده و شكارى از آن مى خوردند. يكى از آنان گفت كه اين خواب ها را براى ما تعبير كن كه تو را از نيكوكاران مى دانيم.
در حكايات آمده است وقتى يوسف عليه السلام وارد زندان شد، زندانيان را دلتنگ و آزرده و پژمرده ديد. به آنان گفت: صبر كنيد. به شما مژده مى دهم كه اجر و مزد شما نزد خداوند بهشت برين، و رهايى و فرج عاجل و زودرس و


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
52

خواب بر مى خواستند، هركدام چند خواب مختلف ديده، به يوسف روى مى آوردند و تعبير خواب هاى خود را از او مى پرسيدند و يوسف براى آنان تعبير مى كرد.
روزى زندانيان خواستند كه يوسف عليه السلام را آزمايش كنند و خواب هايى را از خود تعريف كردند كه نديده بودند. سفره دار گفت: من در خواب ديدم كه بر سرم نان بود و پرندگان از سر من نان مى خوردند. ساقى نيز گفت: من در خواب ديدم كه شراب انگور به پادشاه مى دادم. عده اى گفته اند كه آنچه گفتند حقيقتا در خواب ديده بودند. محمد بن جرير طبرى گفته است كه خواب هاى خود را جابه جا كردند و هركدام خواب آن ديگرى را تعريف كرد. ساقى خواب سفره دار را بر خود بست و سفره دار خواب ساقى را. وقتى يوسف عليه السلامخواب ها را تعبير كرد، آن كه خوابش بد تعبير شده بود، گفت: حاشا كه من خواب خوب را ديده بودم و او خواب بد ديده بود. يوسف عليه السلام گفت: قضى الامر الذى فيه تستفتيان.
مفسّران گفته اند در ابتدا كه اين دو غلام آمدند تا از يوسف تعبير خواب بپرسند، به او گفتند: اى جوان تو بسيار زيبا رو و عاقل هستى و ما تو را بسيار دوست داريم. يوسف عليه السلامگفت: شما را به خدا مرا دوست مداريد كه من از محبت هركه مرا دوست داشته، بلا كشيده ام. عمه ام مرا دوست داشت و مى خواست مرا پيش خود ببرد. كمربندى كه از ابراهيم و اسحاق عليهماالسلام به ميراث داشت بر كمر من بست و من بى خبر از آن كمر بند خوابيده بودم. آن گاه تهمت دزدى به من زد تا به علت، آن يك سال مرا نزد خود برد. قانون شرع آنان در آن

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136888
صفحه از 143
پرینت  ارسال به