مى خواستيم تو را آزمايش كنيم. يوسف عليه السلام گفت: آن قضا مقدر شد و تقدير بر اين رقم خورد و بر آنچه شما پرسيديد، حكم كرده شد. پس از آنكه سه روز مقرر گذشت، مأموران پادشاه آمدند وآنان را از زندان بيرون بردند. يوسف عليه السلامبه ساقى كه خواب خوبى ديده بود و مى دانست كه نجات خواهد يافت، گفت: كه داستان مرا به ياد پادشاه بياور و در حضور او از من سخن بگو.
يوسف عليه السلام در آن حال از ياد برد كه نام خداى بر زبان آورد. جبرئيل آمد، دست يوسف عليه السلام را گرفت و به گوشه اى برد. سپس پر خود را به زمين زد و زمين را شكافت و گفت: به پايين نگاه كن كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلامنگاه كرد و گفت: زمين دوم را مى بينم. جبرئيل آن را نيز شكافت و گفت: به پايين نگاه كن كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلام نگاه كرد و گفت: زمين سوم را مى بينم و به همين صورت جبرئيل تا هفت زمين را شكافت و به يوسف عليه السلامگفت: به پايين بنگر كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلام گفت: سنگى بزرگ مى بينم. جبرئيل پر خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ شكافت. از ميان آن سنگ كرم سبزى كه برگى بر دهان داشت، بيرون آمد. جبرئيل عليه السلامگفت: خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد: گمان بردى كه تو را در اين زندان فراموش كرده ايم. اين كرم را در زير زمين هفتم و در ميان سنگى فراموش نكرده ايم. به بزرگى و عزت من كه به گناه اين غفلت هفت سال در اين زندان خواهى ماند. يوسف عليه السلام پرسيد: اگر هفت سال ديگر در اينجا بمانم، خداوند از من راضى مى شود؟ جبرئيل گفت: آرى. يوسف عليه السلام گفت: در اين صورت، اگر هفت سال هفتاد سال هم شود، ترسى ندارم.