57
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

مى خواستيم تو را آزمايش كنيم. يوسف عليه السلام گفت: آن قضا مقدر شد و تقدير بر اين رقم خورد و بر آنچه شما پرسيديد، حكم كرده شد. پس از آنكه سه روز مقرر گذشت، مأموران پادشاه آمدند وآنان را از زندان بيرون بردند. يوسف عليه السلامبه ساقى كه خواب خوبى ديده بود و مى دانست كه نجات خواهد يافت، گفت: كه داستان مرا به ياد پادشاه بياور و در حضور او از من سخن بگو.
يوسف عليه السلام در آن حال از ياد برد كه نام خداى بر زبان آورد. جبرئيل آمد، دست يوسف عليه السلام را گرفت و به گوشه اى برد. سپس پر خود را به زمين زد و زمين را شكافت و گفت: به پايين نگاه كن كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلامنگاه كرد و گفت: زمين دوم را مى بينم. جبرئيل آن را نيز شكافت و گفت: به پايين نگاه كن كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلام نگاه كرد و گفت: زمين سوم را مى بينم و به همين صورت جبرئيل تا هفت زمين را شكافت و به يوسف عليه السلامگفت: به پايين بنگر كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلام گفت: سنگى بزرگ مى بينم. جبرئيل پر خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ شكافت. از ميان آن سنگ كرم سبزى كه برگى بر دهان داشت، بيرون آمد. جبرئيل عليه السلامگفت: خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد: گمان بردى كه تو را در اين زندان فراموش كرده ايم. اين كرم را در زير زمين هفتم و در ميان سنگى فراموش نكرده ايم. به بزرگى و عزت من كه به گناه اين غفلت هفت سال در اين زندان خواهى ماند. يوسف عليه السلام پرسيد: اگر هفت سال ديگر در اينجا بمانم، خداوند از من راضى مى شود؟ جبرئيل گفت: آرى. يوسف عليه السلام گفت: در اين صورت، اگر هفت سال هفتاد سال هم شود، ترسى ندارم.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
56

آن گاه آنان را به انحرافات و اشتباهات فكرى آنان توجه داد و گفت: اگر درست فكر كنيد، آنچه شما غير از خداى مى پرستيد، هيچ نيست مگر نام هايى كه شما و پدران شما بر اين بتان گذاشته ايد. آن گاه گفت: اين احكامى كه شما بر طبق آن حكم مى كنيد باطل است. حكم نيست مگر خداى عزّ و جلّ را، و از سر حكم و حكمت دستور داده كه جز او را نپرستيد. آن گاه به اين جمله اشاره كرد كه ذكر شد و گفت: اين دين و روشى است راست و مستقيم، ولى بيشتر مردم نمى دانند؛ زيرا در دلايل آن نظر و تفكر نكرده اند و اين علمى است كه جز از راه نظر و تفكر حاصل نمى شود.
وقتى يوسف عليه السلام در اين سخنان عميق شد و در اين باره سخن به درازا كشانيد و كاملاً از جواب سؤال آنان دور شد، گفتند: جواب سؤال ما و تعبير خواب ما را نيز بگو. يوسف عليه السلامگفت: از اين كار صرف نظر كنيد كه مصلحت در آن است اما آنها اصرار كردند.
يوسف عليه السلام گفت: اما يكى از شما ـ و آن ساقى پادشاه بود و نامش مخلث ـ تعبير خواب او اين است كه بر سر كار خود بازگردد و به ملك شراب دهد. اما معناى آن سه خوشه انگور كه ديده، آن است كه سه روز ديگر در زندان بماند. اما تعبير خواب آن ديگرى كه در خواب سه سبد ديده بود كه نان بر آن است و پرندگان از آن مى خورند، آن است كه او سه روز ديگر در زندان مى ماند و پس از آن، او را بر دار خواهند آويخت و پرندگان مغز سر او را خواهند خورد.
عبداللّه بن مسعود گفته است كه وقتى آن دو زندانى اين تعبير خواب را شنيدند، پشيمان شدند و گفتند: ما دروغ گفتيم و خوابى نديده بوديم و

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136816
صفحه از 143
پرینت  ارسال به