59
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

گاو چاق را مى خورد و هفت خوشه خشك، هفت خوشه سبز را مى خشكاند، تا من نزد مردم بروم و تعبير آن را به آنان بگويم. يوسف عليه السلام گفت كه تعبير اين خواب و چاره آن، اين است كه هر تخمى كه در اين هفت سال آينده كاشتيد، حاصل آن را در خوشه ها ذخيره كنيد مگر مقدار كمى را كه براى غذا نياز داريد. آن گاه پس از اين هفت سال، هفت سال قحط و خشكسالى بسيار سخت خواهد آمد كه تمام ذخيره اين هفت سال اول مصرف شود. آن گاه پس از آن سالى پر نعمت و بركت خواهد آمد كه در آن سال مردم به نعمت مى رسند و شيره مى گيرند و انگور مى فشارند و آنچه در آن آبى و روغنى باشد، خواهند يافت.
وقتى ساقى پيش پادشاه برگشت و تعبير يوسف عليه السلام را براى پادشاه بازگو كرد، پادشاه گفت: اين كار با پيغام درست نمى شود. چنين عالمى را در زندان رها نمى كنند. او را نزد من آوريد تا من او را از خاصان دربار قرار دهم. او سزاوار آن است كه وزير من باشد. زندان جاى او نيست كه در آنجا عمر خود را سپرى كند. يوسف را نزد من بياوريد.
ساقى نزد يوسف عليه السلام آمد و گفت: پادشاه مى خواهد تو را ببيند. دستور او را انجام ده تا آنچه در تعبير اين خواب به من گفتى به پادشاه هم بگويى. يوسف عليه السلام به ساقى گفت: برگرد و به پادشاه بگو كه يوسف مى گويد تا آن زنان را حاضر نكنى و از آنان نپرسى كه چرا دست خود را بريدند، من نمى آيم. يوسف عليه السلام اين شرط را براى آن گذاشت تا براى پادشاه و ديگران معلوم شود كه او را بى گناه بازداشته اند. پيك بازگشت و نزد پادشاه رفت و گفت


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
58

كلبى گفته است كه پنج سال از زندانى شدن يوسف عليه السلام مى گذشت كه پس از اين قضيه، هفت سال ديگر هم در زندان ماند و تمام مدت زندانى بودن يوسف دوازده سال شد. وقتى روزگار سختى به سر آمد، به يوسف مژده شادى رسيد كه خداوند، سبب و وسيله آزادى تو را فراهم ساخت.
شبى پادشاه در خواب ديد كه هفت گاوِ لاغر، هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه خشك، به دور هفت خوشه سبز مى پيچد و آنها را نابود مى كند. پادشاه هراسان و حيران از خواب برخاست و كسى را به نزد ساحران و كاهنان فرستاد تا در دربار جمع شوند و خواب پادشاه را تعبير كنند.

خواب پادشاه

پادشاه گفت: در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را خوردند و هفت خوشه گندم خشك، بر هفت خوشه گندم تر پيچيد و آن را خشك كرد. آن گاه به آنان گفت: اى بزرگان و تعبيرگران مشهور! خواب مرا تعبير كنيد اگر تعبيرى براى آن مى دانيد. آنان همگى گفتند كه ما تعبيرى براى اين خواب نمى دانيم.
در همان لحظه، ساقىِ از زندان رَسته، به ياد آورد كه در زندان مردى هست كه علم تعبير خواب را به خوبى مى داند. پس گفت: اگر مرا به زندان بفرستيد، من شما را از تعبير اين خواب آگاه خواهم كرد. او را به زندان فرستادند. وقتى كه به زندان رسيد، به يوسف عليه السلامگفت: اى يوسف، اى راستگوى زمان، در تعبير اين خواب چه مى گويى كه هفت گاو لاغر، هفت

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 123844
صفحه از 143
پرینت  ارسال به