كلبى گفته است كه پنج سال از زندانى شدن يوسف عليه السلام مى گذشت كه پس از اين قضيه، هفت سال ديگر هم در زندان ماند و تمام مدت زندانى بودن يوسف دوازده سال شد. وقتى روزگار سختى به سر آمد، به يوسف مژده شادى رسيد كه خداوند، سبب و وسيله آزادى تو را فراهم ساخت.
شبى پادشاه در خواب ديد كه هفت گاوِ لاغر، هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه خشك، به دور هفت خوشه سبز مى پيچد و آنها را نابود مى كند. پادشاه هراسان و حيران از خواب برخاست و كسى را به نزد ساحران و كاهنان فرستاد تا در دربار جمع شوند و خواب پادشاه را تعبير كنند.
خواب پادشاه
پادشاه گفت: در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را خوردند و هفت خوشه گندم خشك، بر هفت خوشه گندم تر پيچيد و آن را خشك كرد. آن گاه به آنان گفت: اى بزرگان و تعبيرگران مشهور! خواب مرا تعبير كنيد اگر تعبيرى براى آن مى دانيد. آنان همگى گفتند كه ما تعبيرى براى اين خواب نمى دانيم.
در همان لحظه، ساقىِ از زندان رَسته، به ياد آورد كه در زندان مردى هست كه علم تعبير خواب را به خوبى مى داند. پس گفت: اگر مرا به زندان بفرستيد، من شما را از تعبير اين خواب آگاه خواهم كرد. او را به زندان فرستادند. وقتى كه به زندان رسيد، به يوسف عليه السلامگفت: اى يوسف، اى راستگوى زمان، در تعبير اين خواب چه مى گويى كه هفت گاو لاغر، هفت