63
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

رسته اند؟ در همان لحظه بادى وزيد و آن خوشه هاى سياه خشك را بر آن خوشه هاى سبز پيچانيد و آن خوشه هاى سبز را آتش زد و سوزاند و اين پايان خواب تو بود و تو ترسان و هراسان از خواب برخاستى.
پادشاه از آن سخنان تعجب كرد و گفت: اين سخنان تو از خواب من عجيب تر است كه بدون ذره اى تفاوت خواب مرا بازگو كردى. گويا تو آن خواب را ديده اى. اكنون اى راستگوى زمانه، نظر تو درباره اين خوابى كه من ديده ام چيست؟ يوسف گفت: صلاح در آن است كه دستور دهى تا جايى كه امكان دارد گندم و جو بكارند و تو نيز هرچه در خزانه دارى صرف خريدن تخم و آبادى زمين كنى؛ چراكه چندين برابر آن بدست خواهى آورد. وقتى كه آن تخم ها رشد كرد و رسيد، دستور دهى تا آن را درو كنند، اما همچنان در خوشه ها نگه دارند تا زيانى به آن نرسد و آفت و كرم به آن خسارت نزند تا در سال هاى آينده دانه آن خوشه ها روزىِ مردم باشد و كاه آن خوراك چهارپايان. از اين محصولى كه به دست مى آيد يك پنجم را براى غذاى امسال مصرف كنى و چهار پنجم آن را در انبار ذخيره كن. در اين هفت سالِ سر سبز و پر محصول بايد همين كار را انجام دهى. وقتى كه اين هفت سال اول تمام شد، هفت سال ديگر مى آيد كه سال هاى قحطى و خشك سالىِ فراگير است و آثار آن به همه جاى زمين خواهد رسيد و از دورترين سرزمين ها مى آيند و از تو غذا مى خواهند و از تو محصول مى خرند. تو هرچه را كه در هفت سال انباشته اى به حكم خود و قيمت دلخواه خود مى فروشى و از همين راه خزانه ها پر مى كنى و گنج هايى به دست مى آورى كه كسى نديده و نشنيده باشد.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
62

گفته اند كه پادشاه خود هفتاد زبان مى دانست و به هر زبان كه با يوسف صحبت كرد، يوسف به همان زبان جوابش داد. پادشاه با تعجب به يوسف نگاه مى كرد كه در آن زمان جوانى سى ساله بود و با وجود آن علمى فراوان داشت. پس به نديمان نگاه كرد و گفت: اين همان كسى است كه خواب مرا تعبير كرد، خوابى كه هيچ كس تعبير آن را نمى دانست. آن گاه گفت: اى يوسف، من مى خواهم تعبير خوابم را از زبان خود تو بشنوم. يوسف عليه السلامگفت: آيا مى خواهى ابتدا خواب تو را به تفصيل تعريف كنم كه چه ديدى و چگونه ديدى؟ پادشاه گفت: خوب است. يوسف عليه السلام گفت:
اى پادشاه، تو هفت گاو بسيار چاق و سفيد ديدى كه رود نيل شكافت و آن گاوها به رود نيل رفتند، در حالى كه پستان هاى پر شيرى داشتند و تو از شدت تعجب همچنان به آنها نگاه مى كردى كه ناگهان آب نيل خشك شد و زمين آن پيدا شد و از ميان گل و لاى رود هفت گاو لاغر بيرون آمد، كم مو، به رنگ خاك و با شكم هاى جمع شده، بدون پستان و شير. آن گاوها دندان و پنجه اى داشتند مانند پنجه سگان و خرطومى چون خرطوم درندگان. اين گاوهاى لاغر ميان آن گاوهاى چاق رفتند و آنها را دريدند و خوردند و استخوان هاى آنها را شكستند و مغز استخوان آنها را مكيدند و تو با تعجب به آنها نگاه مى كردى.
سپس هفت خوشه گندم سبز از زمين روييد و پس از آن هفت خوشه گندم سياه و خشك برآمد و تو از روى تعجب با خود مى گفتى كه عجيب است! چگونه اين خوشه هاى گندم بسيار سبز و خشك، با هم در يك جا

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136897
صفحه از 143
پرینت  ارسال به