65
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

پسر ابراهيم خليل اللّه هستم. پادشاه گفت: راست گفتى و بعد از آن ديگر با يوسف غذا مى خورد و نوشيدنى مى آشاميد.
عبداللّه بن عباس گفته است كه چون يك سال گذشت، پادشاه يوسف را فراخواند و تاج بر سرش نهاد و حمايل شمشير مخصوص خود را بر گردنش آويخت و او را بر تختى از طلاى جواهر نشان و آراسته به دُرّ و ياقوت نشاند و سايه بانى از استبرق بر بالاى آن تخت زد كه طول آن سى گز و عرض آن ده گز بود. بر آن تخت سى بستر انداخته بودند و شصت پارچه رنگين پر نقش و نگار براى جاى نشستن. يوسف را بر بالاى تخت نشاند و بزرگان و فرماندهان را در فرمان او قرار داد. و پادشاه در خانه نشست و پادشاهى را به يوسف داد و كار مصر به يوسف واگذاشت. قطفير را نيز از آن شغل عزل كرد و كار او را هم به يوسف سپرد. قطفير چندى بعد از آن مُرد و پادشاه زليخا را به يوسف داد.
وقتى يوسف نزد زليخا آمد، يوسف به او گفت: اين بهتر است يا آنچه كه تو از من مى خواستى؟ زليخا گفت: اى راستگو! مرا براى كارى كه كردم سرزنش مكن؛ زيرا آن سان كه ديدى، من زن جوان زيبايى بودم، غرق در مال و رفاه، در حالى كه شوهر من تمايلى به زنان نداشت و نزديك من نمى آمد و در آن وقت تو زيباترين فرد روزگار بودى و من به عشق تو مبتلا شدم. وقتى يوسف بر زليخا دست يافت، او را بكر يافت و فهميد كه او راست مى گويد. يوسف از زليخا صاحب دو فرزند شد يكى «افرائيم» و يكى «ميشا» و بدين ترتيب يوسف پادشاه مصر شد و در ميان رعيت به عدل رفتار كرد و همه زنان


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
64

پادشاه گفت كه تو امروز نزد ما والا قدر و امين هستى و از يوسف عذرخواهى كرد كه پيش از اين تو را نشناختم. گفت: امروز كه تو را شناختم به اندازه امانت دارى تو مقام تو را بالا مى برم. چه كسى را بر اين كار بگمارم كه از عهده آنچه گفتى برآيد؟ همان موقع يوسف عليه السلامگفت: مرا بر سر خزانه زمين موكّل كن. من نويسنده و حسابدانم و حساب كتاب كارها را ثبت مى كنم. اين كار را مى توانى به من واگذار كنى. آنچه را كه به من بسپارى حفظ مى كنم و از اوضاع سال هاى قحط نيز آگاهم. آن گاه چون كسى آنجا نبود كه او را تأييد كند، خود تزكيه خود كرد و گفت: من امين و نگاهدارم و مال را ضايع نكنم و به وجود دخل و خرج آگاهم، مال را به علم خود و به جاى آن خرج مى كنم، زيرا به مصالح آن آگاهم و آن را از نا اهل حفظ مى كنم.
عبداللّه بن عباس رضى الله عنه گفته است كه رسول صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اگر يوسف نمى گفت كه مرا عامل اين كار كن پادشاه مى خواست كه همان موقع اين كار را به او واگذار كند، اما چون يوسف اين درخواست را كرد، يك سال اين اتفاق عقب افتاد و پادشاه اين كار را تا يك سال بعد به او نداد. رسول صلى الله عليه و آله وسلم گفت: ما هم تصدى امور جامعه به كسى كه تقاضاى آن را بكند نخواهيم داد.
يوسف، يك سال پيش پادشاه بود و با او نشست و برخاست مى كرد و پادشاه از علوم و آدابى كه از يوسف مى ديد در تعجّب و تحيّر بود. يك روز به يوسف گفت: من و تو بايد به هر نوعى با يكديگر همداستانى كنيم، جز آنكه من از غذا خوردن با تو اكراه دارم. يوسف عليه السلام گفت: من سزاوارترم كه از اين كار اكراه داشته باشم؛ زيرا پسر يعقوب اسرائيل اللّه و پسر اسحاق ذبيح اللّه و

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136871
صفحه از 143
پرینت  ارسال به