پسر ابراهيم خليل اللّه هستم. پادشاه گفت: راست گفتى و بعد از آن ديگر با يوسف غذا مى خورد و نوشيدنى مى آشاميد.
عبداللّه بن عباس گفته است كه چون يك سال گذشت، پادشاه يوسف را فراخواند و تاج بر سرش نهاد و حمايل شمشير مخصوص خود را بر گردنش آويخت و او را بر تختى از طلاى جواهر نشان و آراسته به دُرّ و ياقوت نشاند و سايه بانى از استبرق بر بالاى آن تخت زد كه طول آن سى گز و عرض آن ده گز بود. بر آن تخت سى بستر انداخته بودند و شصت پارچه رنگين پر نقش و نگار براى جاى نشستن. يوسف را بر بالاى تخت نشاند و بزرگان و فرماندهان را در فرمان او قرار داد. و پادشاه در خانه نشست و پادشاهى را به يوسف داد و كار مصر به يوسف واگذاشت. قطفير را نيز از آن شغل عزل كرد و كار او را هم به يوسف سپرد. قطفير چندى بعد از آن مُرد و پادشاه زليخا را به يوسف داد.
وقتى يوسف نزد زليخا آمد، يوسف به او گفت: اين بهتر است يا آنچه كه تو از من مى خواستى؟ زليخا گفت: اى راستگو! مرا براى كارى كه كردم سرزنش مكن؛ زيرا آن سان كه ديدى، من زن جوان زيبايى بودم، غرق در مال و رفاه، در حالى كه شوهر من تمايلى به زنان نداشت و نزديك من نمى آمد و در آن وقت تو زيباترين فرد روزگار بودى و من به عشق تو مبتلا شدم. وقتى يوسف بر زليخا دست يافت، او را بكر يافت و فهميد كه او راست مى گويد. يوسف از زليخا صاحب دو فرزند شد يكى «افرائيم» و يكى «ميشا» و بدين ترتيب يوسف پادشاه مصر شد و در ميان رعيت به عدل رفتار كرد و همه زنان