67
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

پس دستور دادم تا غذا بپزند. پادشاه از وفور علم او در هر زمينه اى متعجب مانده بود.
وقتى اولين سال قحط آغاز شد و در آن سال هيچ بارانى نيامد و گياهى نرُست و هيچ درآمدى حاصل نشد، مردم از ذخيره اى كه داشتند خوردند و آنان كه ذخيره نداشتند، به ازاى طلا و نقره از يوسف عليه السلام غذا خريدند. يوسف عليه السلامدر سال اول غذا را به قيمتى كه معين شده بود، در ازاى طلا و درهم فروخت. در سال دوم به زيورآلات و جواهرات، در سال سوم در ازاى چهارپايان (اسب يا استر يا شتر يا گاو يا گوسفند)، در سال چهارم در ازاى بنده و غلام و كنيز و در سال پنجم در ازاى زمين زراعى و زمين مسكونى و خانه و املاك تا آنكه براى اهل مصر هيچ چيز نماند. سال ششم چيزى نداشتند، فرزندانشان را آوردند و به او فروختند و غذا خريدند. سال هفتم ديگر چيزى نداشتند، خود را به يوسف فروختند و همه زنان و مردان مصر بنده يوسف عليه السلامشدند و يوسف عليه السلامآنان را خريد و غذا داد تا آنكه مالى به دست آورد كه هيچ كس نداشت و خزانه اى جمع كرد كه هيچ كس نديده بود. به پادشاه گفت: خلق خدا و نعمت او را چگونه ديدى؟ پادشاه گفت: نظر ما تابع نظر تو است.
روايت شده است كه يوسف عليه السلام در اين سال هاى قحط هرگز غذا نمى خورد. پرسيدند چرا؟ گفت: تا گرسنگان را فراموش نكنم. آنگاه به آشپزهاى پادشاه دستور داد تا در هر شبانه روز براى پادشاه يك بار غذا درست كنند، نماز ظهر تا نماز ظهر. پادشاه گفت: من گرسنه ام. چرا بر طبق عادت دستور نمى دهى تا براى من دوبار غذا بپزند؟ يوسف عليه السلامگفت: تا تو هم


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
66

و مردان مصر او را دوست داشتند و به پاس پادشاهى او خدا را شكر مى گفتند.
خداوند متعال گفته است: آن كس را كه بخواهيم، به رحمت خود مى رسانيم و مزد نيكوكاران را ضايع نكنيم و مزد آخرت را كه ثواب آن جهان است، به مؤمنانِ متقى و پرهيزكار از معاصى مى دهيم و بى شك آن ثواب بهتر از اين مُلك مصر باشد كه به يوسف داديم. وقتى يوسف عليه السلامبه قدرت رسيد و به عنوان قائم مقام و جانشين پادشاه بر تخت پادشاهى نشست، كارها را ترتيب مى داد و سياست مدارى مى كرد تا اينكه سال هاى سرسبزى و فراوانى نعمت گذشت و سال هاى قحطى و خشك سالى آغاز شد.
شبى از شب ها، يوسف دستور داد كه نيمه شب براى پادشاه غذا بپزند. آشپزها و سفره داران گفتند: پادشاه عادت ندارد كه در اين وقت شب غذا بخورد. يوسف گفت: آنچه من مى دانم شما نمى دانيد. غذا درست كنيد. آنان در همان نيمه شب براى پادشاه غذايى تهيه كردند. ناگهان در همان نيمه هاى شب پادشاه از خواب بيدار شد و گفت: گرسنگى بر من فشار آورده است. هر غذايى كه هست بياوريد. يوسف عليه السلامدستودر داد تا غذاهايى را كه آماده كرده بودند بياورند. پادشاه پرسيد: اين غذاها را چه وقت حاضر كرديد؟ گفتند: همين امشب. پرسيد از كجا مى دانستيد كه من گرسنه خواهم شد؟ گفتند: يوسف به ما دستور داد. پادشاه از يوسف پرسيد: تو از كجا مى دانستى؟ يوسف پاسخ داد: من مى دانستم كه امشب اولين شب سال هاى قحطى است و يكى از دلايل قحط آن است كه خداوند هوس غذا خوردن را در انسان زيادتر مى كند. من مى دانستم كه امشب بر خلاف عادت، گرسنه خواهى شد.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136793
صفحه از 143
پرینت  ارسال به