69
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

كودكى بود كه رهايش كردند و روزى كه دوباره او را ديدند پادشاه مصر بود كه بر تخت پادشاهى نشسته و لباس هاى گرانبها پوشيده و تاج زر آراسته به انواع جواهرات بر سر و گردنبندى از طلا بر گردن داشت. هنگامى كه برادران يوسف عليه السلام پيش او آمدند با زبان عبرانى سخن گفتند. يوسف وانمود كرد كه شما را نمى شناسم. پرسيد: شما مردم كدام سرزمين هستيد؟ گفتند: ما چوپان هستيم. در سرزمين ما قحطى و خسكسالى آمده و ما به اينجا آمده ايم تا از تو غذا بخريم. يوسف عليه السلام گفت: نكند كه شما جاسوس باشيد و آمده ايد تا مملكت مرا ببينيد و مواضع ضعف آن را پيدا كنيد. گفتند: نه، به خدا كه ما جاسوس نيستيم. ما همه برادريم و پدرى پير داريم كه نامش يعقوب و پيغمبر خداست. يوسف پرسيد: شما چند برادر بوديد؟ گفتند: ما دوازده برادر بوديم. پرسيد: اكنون چند برادر هستيد؟ گفتند: يازده برادر. پرسيد: آن يكى چه شد؟ گفتند؟ روزى با ما به بيابان آمد و آنجا تلف شد. پرسيد: آن برادر ديگر كجاست؟ گفتند: پدر ما او را بيش از ما دوست دارد، از وقتى كه آن برادر از دست رفت، اين يكى را از پيش چشم خود دور نمى كند؛ زيرا آن دو از يك مادر بودند. يوسف پرسيد: شما بر اين سخنان شاهدى هم داريد؟ پاسخ دادند: اى پادشاه، ما در اين شهر غريب هستيم و هيچ كس ما را نمى شناسد.
يوسف عليه السلام گفت: در صورتى سخنان شما را باور مى كنم كه دفعه بعد آن برادرى را كه گفتيد پيش پدرتان مانده است، با خود بياوريد. وقتى بار برادران را آماده كرد و به آنان غذا داد، هنگام حركت دوباره به آنان تأكيد كرد كه آن برادرى را كه گفتيد، با خود بياوريد تا سهم شما را كامل تر بدهم و شما هم


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
68

طعم گرسنگى را دريابى و فقيران و گرسنگان را فراموش نكنى. پادشاه گفت: فكر پسنديده اى است؛ همين كار را بايد كرد. از همان زمان عادت شد كه ملوك در هر شبانه روز يك بار سفره پهن كنند.

ديدار دوباره برادران

وقتى خشكسالى فراگير شد، به سرزمين كنعان هم رسيد و يعقوب و فرزندانش در سختى بسيار به سر مى بردند. تا اينكه شنيدند كه در هيچ سرزمينى نمى توان غذا يافت بجز نزد عزيز مصر. يعقوب عليه السلام به پسرانش گفت: چاره اى نداريد جز آنكه به مصر رويد و هر سرمايه اى كه مى توانيد با خود ببريد و مقدارى غذا بياوريد. بنيامين، برادر مادرى يوسف را نزد خود نگاه داشت تا با انس با او غم دورى يوسف را تسلى دهد و ده پسر بزرگ تر را روانه مصر كرد. منزل يعقوب عليه السلام در غربات، يكى از سرزمين هاى فلسطين بود و مردم شام بدوى و صحرا نشين بودند و سرمايه و مال آنان چهارپايان بود. يوسف عليه السلام منتظر رسيدن آنان بود. فرزندان يعقوب اندك سرمايه اى كه براى چوپانان ميسر بود، از دوغ و كشك و چند تكه گليم و مقدارى پشم رنگ كرده برداشتند و روى به سوى مصر گذاشتند. وقتى نزد يوسف رفتند، يوسف آنان را شناخت، اما آنان يوسف عليه السلام را نشناختند.
عبداللّه بن عباس گفته است: از روزى كه برادران يوسف او را به چاه انداختند تا روزى كه در مصر پيش او رفتند، چهل سال طول كشيد و به همين دليل او را نشناختند. همچنين گفته اند كه از اين رو او را نشناختند كه او

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 124879
صفحه از 143
پرینت  ارسال به