71
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

را با ما بفرست. مى گفتند: اى پدر، اگر بنيامين را با خود نبريم، سهمى به ما نخواهند داد ـ برخى عقيده دارند، برادران يوسف اين سخن را گفتند تا يعقوب را بر فرستادن بنيامين راضى كنند ـ اكنون برادر ما را با ما بفرست تا سهمى كامل و تمام بياوريم. ما مراقب و نگهدار او خواهيم بود. هرچه درباره يوسف كوتاهى كرديم، درباره او جبران مى كنيم و از او به خوبى مراقبت خواهيم كرد.
يعقوب عليه السلام از روى توبيخ گفت: آيا از جانب بنيامين آسوده خاطر باشم و درباره او به شما اطمينان كنم و او را به شما بسپارم. يعقوب، بنيامين را به جاى آنكه به برادران بسپارد، به خدا سپرد. خداوند متعال فرمود: يوسف را به برادران سپردى و آنان در حق او ظلم كردند و او را ضايع كردند. بنيامين را به ما سپردى، ما نيز بنيامين را به همراه يوسف به تو بازگردانديم، تا بدانى كه من خدايى هستم كه هرچه را به من بسپاريد، ضايع نمى شود. او مهربانتر از همه مهربانان است.
وقتى برادران يوسف بار خود را باز كردند، سرمايه و كالاى هاى خود را ديدند كه تمام و كمال، در ميان بار بود. به يعقوب عليه السلامگفتند: اى پدر، ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم كه اين مرد چنان ما را اكرام كرد كه از روى بخشش به ما غذا داد و سرمايه ما را به ما نيز برگرداند. اين سخن را بدان دليل به يعقوب گفتند تا دل او را نرم كنند بر آنكه بنيامين را با آنان بفرستد؛ يعنى ديگر ما هيچ مشكلى براى رفتن نزد عزيز مصر نداريم و از تو سرمايه اى هم نمى خواهيم، زيرا آنان كالاهاى ما را به ما پس دادند و هرچه از اين بار داريم براى ما كافى


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
70

بدانيد كه من عادل و بهترين مهمان نوازان هستم. اما اگر اين بار او را نياوريد، نزد من هيچ سهمى نداريد و خبرى از غذا نخواهد بود و نزديك من نياييد. برادران جواب دادند كه ما تلاش مى كنيم تا به صورتى اجازه او را از پدر بگيريم.
آنگاه يوسف به غلامان و مأموران خود دستور داد تا هر سرمايه اى را كه آورده بودند، در ميان بار آنان جاى دهند، به صورتى كه وقتى به خانه رسيدند كالاهاى خود را بشناسند؛ زيرا اگر بفهمند كه غذاى رايگان به آنها داده شده است، انگيزه قوى ترى براى بازگشت خواهند داشت.
برادران يوسف از مصر برگشتند. وقتى به خانه رسيدند، يعقوب عليه السلامپرسيد: چگونه بوديد و اوضاع چطور بود؟ گفتند: اى پدر، ما از پيش مردى مى آييم كه بخشش و فضل و كرم او را نمى توانيم وصف كنيم. او چنان مارا اكرام و احترام كرد كه اگر يكى از فرزندان تو و برادران ما هم به جاى او بود، بيش از آن كارى نمى كرد. يعقوب عليه السلام پرسيد: پس برادرتان شمعون كجاست؟ چرا با شما نيست؟ گفتند: پادشاه مصر او را گرو گرفته تا ما برگرديم و بنيامين را با خود ببريم. يعقوب گفت: او از كجا مى داند كه شما برادر ديگرى هم داريد؟ پاسخ دادند كه ما گفتيم. يعقوب عليه السلام گفت: چرا گفتيد؟ جواب دادند زيرا ما را به جاسوسى متهم كردند و ما هم شرح حال خود را گفتيم و چون از ما بازپرسى مى كرد، درباره برادرمان هم صحبت كرديم و او گفت: اگر راست مى گوييد دفعه ديگر برادرتان را هم با خود بياوريد و داستانى را كه آنجا اتفاق افتاده بود براى پدر بازگو كردند. آن گاه از پدر به اصرار درخواستند كه بنيامين

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136980
صفحه از 143
پرینت  ارسال به