73
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

هيچ مقدرات الهى جلوگيرى نمى كند و تنها سفارشى ناشى از شفقت پدرانه بود از ترس چشم بد.
وقتى برادران يوسف به مصر رسيدند، پيش يوسف عليه السلامرفتند و گفتند: اى عزيز، هرچه فرمودى انجام داديم و آن برادرى را كه خواسته بودى آورديم. يوسف عليه السلام گفت: كار درست و خوبى كرديد و پاداش اين كار شما نزد من محفوظ است. آن گاه دستور داد كه آنان را در جايى منزل دهند و اكرام و احترام كنند و رسم مهمان نوازى در حق آنان به جاى آورند. هنگام غذا خوردن، يوسف دستور داد كه براى هر دو برادر، بر يك سفره بنشينند و بنيامين تنها ماند. پس شكايت كنان گفت: اگر برادر من، يوسف، اينجا بود با من مى نشست و من تنها نمى ماندم.
يوسف عليه السلام گفت: مى خواهى كه من برادر تو شوم؟ بنيامين گفت: تو پادشاه و عزيز مصر هستى و بسيار بزرگ و محترم، اما براى من هيچ كس جاى او را نمى گيرد. يوسف عليه السلام گفت: حالا بر خيز و پيش من بنشين تا تنها نباشى و با من غذا بخور. بدين ترتيب او را در كنار خود بر تخت نشاند تا با هم غذا بخورند و هنگام شام نيز همين كار را كردند. باز هنگام خوابيدن براى هر دو برادر يك بستر پهن كردند و بنيامين تنها ماند. يوسف به او گفت: تو به خوابگاه من بيا و بنيامين را پيش خود خوابانيد. فرداى آن شب يوسف عليه السلامبه برادران گفت: اى فرزندان يعقوب، من همه شما را جفت مى بينم و همه را با يكديگر يكدل و مأنوس مى بينم، جز اين مرد را كه تنهاست و يار ندارد. من او را پيش خود مى نشانم تا تنها نباشد و براى همه آنان جايى در نظر گرفت و براى بنيامين


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
72

است. اما اين مقدار براى ما كم است؛ پس از اگر بنيامين را به ما دهى دگر بار نزد عزيز خواهيم رفت و براى خانواده خود غذا خواهيم آورد و از برادرمان هم به خوبى نگهدارى خواهيم كرد و به اندازه بار يك شتر بيشتر سهم خواهيم گرفت.
يعقوب عليه السلام گفت: بنيامين را با شما نمى فرستم مگر آنكه به خدا سوگند بخوريد و عهد و پيمانى محكم با من ببنديد كه او را نزد من بازگردانيد و به اختيار خود او را رها نكنيد مگر آنكه خداوند نخواهد و كار از دست و اختيار شما خارج باشد. فرزندان يعقوب اين شرط را پذيرفتند و پس از آنكه به خدا سوگند خوردند و با پدر پيمان بستند، دوباره يعقوب عليه السلام خدا را بر آن پيمان گواه گرفت و گفت: خداوند بر آنچه ما مى گوييم وكيل است.
به هنگام حركت، يعقوب عليه السلام به فرزندان سفارش كرد اى پسران من، وقتى كه به مصر رسيديد، همه با هم از يك دروازه به شهر وارد نشويد و از درهاى مختلف برويد. برخى عقيده دارند كه علت اين سفارش يعقوب آن بوده است كه آنان يازده برادر بودند، همه خوش سيما و خوش قد و قامت. يعقوب عليه السلام به آنان چنين سفارش كرد تا چشم زخمى به آنان نرسد. آن گاه گفت: البته گمان مكنيد كه اگر خدا بر شما سختى و زيانى بخواهد، آنچه من گفتم فايده اى داشته باشد. حكم و تقدير فقط خاص خداوند صاحب جلال و عظمت است. هر توكّل كننده اى بر او توكل مى كند و من نيز بر او توكّل كردم.
مصر در آن زمان چهار دروازه داشت و فرزندان يعقوب عليه السلام پراكنده شدند و از هر چهار دروازه وارد شهر شدند. وارد شدن آنان از درهاى مختلف، از

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136959
صفحه از 143
پرینت  ارسال به