هيچ مقدرات الهى جلوگيرى نمى كند و تنها سفارشى ناشى از شفقت پدرانه بود از ترس چشم بد.
وقتى برادران يوسف به مصر رسيدند، پيش يوسف عليه السلامرفتند و گفتند: اى عزيز، هرچه فرمودى انجام داديم و آن برادرى را كه خواسته بودى آورديم. يوسف عليه السلام گفت: كار درست و خوبى كرديد و پاداش اين كار شما نزد من محفوظ است. آن گاه دستور داد كه آنان را در جايى منزل دهند و اكرام و احترام كنند و رسم مهمان نوازى در حق آنان به جاى آورند. هنگام غذا خوردن، يوسف دستور داد كه براى هر دو برادر، بر يك سفره بنشينند و بنيامين تنها ماند. پس شكايت كنان گفت: اگر برادر من، يوسف، اينجا بود با من مى نشست و من تنها نمى ماندم.
يوسف عليه السلام گفت: مى خواهى كه من برادر تو شوم؟ بنيامين گفت: تو پادشاه و عزيز مصر هستى و بسيار بزرگ و محترم، اما براى من هيچ كس جاى او را نمى گيرد. يوسف عليه السلام گفت: حالا بر خيز و پيش من بنشين تا تنها نباشى و با من غذا بخور. بدين ترتيب او را در كنار خود بر تخت نشاند تا با هم غذا بخورند و هنگام شام نيز همين كار را كردند. باز هنگام خوابيدن براى هر دو برادر يك بستر پهن كردند و بنيامين تنها ماند. يوسف به او گفت: تو به خوابگاه من بيا و بنيامين را پيش خود خوابانيد. فرداى آن شب يوسف عليه السلامبه برادران گفت: اى فرزندان يعقوب، من همه شما را جفت مى بينم و همه را با يكديگر يكدل و مأنوس مى بينم، جز اين مرد را كه تنهاست و يار ندارد. من او را پيش خود مى نشانم تا تنها نباشد و براى همه آنان جايى در نظر گرفت و براى بنيامين