در همان حال، يوسف عليه السلام گريه كرد و نقاب از رخ برافكند و گفت: من يوسف هستم، برادر تو و تو بايد اين راز را پنهان كنى و به كسى نگويى. از آنچه برادران با تو و برادرت كردند، دلتنگ و آزرده مباش.
يوسف عليه السلام دستور داد تا بار آنان را آماده كردند و به هر برادر يك بار شتر گندم دادند. آن گاه دستور داد كه پيمانه انبار پادشاه را در بار بنيامين بگذارند. بعضى گفته اند كه آن سقايه يا پيمانه، مانند كاسه اى بود از جنس طلا كه گوهرى گران قيمت در ميان آن بود و پادشاه از آن آب مى خورد. وقتى خشكسالى آمد و غذا كمياب شد براى عزت و احترام نهادن به غذا آن را با اين پيمانه كيل مى كردند.
آن گاه يوسف عليه السلام دستور داد كه به دنبال كاروان آنان روند و پيمانه را با صاحب بار آن بيابند و برگردانند. كسى از پشت سر كاروان برادران يوسف فرياد مى زد كه اى كاروانيان، شما دزد هستيد و دزد آن كسى است كه مخفيانه از جايى، چيزى بردارد كه مال او نيست. كاروانيان گفتند: چرا به ما اين تهمت مى زنيد؟ مگر چه گم كرده ايد؟ آن فريادكننده گفت: ما پيمانه پادشاه را پيدا نمى كنيم و هركه آن را بيابد يك بار شتر گندم جايزه خواهد گرفت و من كه مهتر و بزرگ كيل كنندگان و مسؤول اين كار هستم، اين پاداش را ضمانت مى كنم. برادران يوسف عليه السلام از اين كار دورى و تبرّا كردند و بر عدم انجام آن سوگند خوردند. گفتند: به خداوند بزرگ قسم كه شما مى دانيد كه ما براى فساد در اين زمين نيامده ايم و دزد و راهزن نبوده ايم.
مأموران گفتند: اگر شما دروغ گفته باشيد و مال دزدى را در بار شما پيدا