75
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

در همان حال، يوسف عليه السلام گريه كرد و نقاب از رخ برافكند و گفت: من يوسف هستم، برادر تو و تو بايد اين راز را پنهان كنى و به كسى نگويى. از آنچه برادران با تو و برادرت كردند، دلتنگ و آزرده مباش.
يوسف عليه السلام دستور داد تا بار آنان را آماده كردند و به هر برادر يك بار شتر گندم دادند. آن گاه دستور داد كه پيمانه انبار پادشاه را در بار بنيامين بگذارند. بعضى گفته اند كه آن سقايه يا پيمانه، مانند كاسه اى بود از جنس طلا كه گوهرى گران قيمت در ميان آن بود و پادشاه از آن آب مى خورد. وقتى خشكسالى آمد و غذا كمياب شد براى عزت و احترام نهادن به غذا آن را با اين پيمانه كيل مى كردند.
آن گاه يوسف عليه السلام دستور داد كه به دنبال كاروان آنان روند و پيمانه را با صاحب بار آن بيابند و برگردانند. كسى از پشت سر كاروان برادران يوسف فرياد مى زد كه اى كاروانيان، شما دزد هستيد و دزد آن كسى است كه مخفيانه از جايى، چيزى بردارد كه مال او نيست. كاروانيان گفتند: چرا به ما اين تهمت مى زنيد؟ مگر چه گم كرده ايد؟ آن فريادكننده گفت: ما پيمانه پادشاه را پيدا نمى كنيم و هركه آن را بيابد يك بار شتر گندم جايزه خواهد گرفت و من كه مهتر و بزرگ كيل كنندگان و مسؤول اين كار هستم، اين پاداش را ضمانت مى كنم. برادران يوسف عليه السلام از اين كار دورى و تبرّا كردند و بر عدم انجام آن سوگند خوردند. گفتند: به خداوند بزرگ قسم كه شما مى دانيد كه ما براى فساد در اين زمين نيامده ايم و دزد و راهزن نبوده ايم.
مأموران گفتند: اگر شما دروغ گفته باشيد و مال دزدى را در بار شما پيدا


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
74

پيش خود جاى بازكرد و دستور داد تا از آنان پذيرايى كنند. وقتى با بنيامين تنها شد، از او پرسيد: نام تو چيست؟ گفت: ابن يامين. پرسيد: ابن يامين يعنى چه؟ گفت: ابن المُثكل، پسر مرد مصيبت رسيده. پرسيد: چرا چنين نامى بر تو نهاده اند؟ گفت: چون وقتى كه من به دنيا آمدم، مادرم از دنيا رفت. پرسيد: مادرت كه بود؟ گفت: راحيل بنت ليان بن ناخور. پرسيد: فرزندى دارى؟ گفت: ده پسر دارم. پرسيد: نام آنها چيست؟ گفت: بالعا، اخير، اشكل، احيا، خير، نعمان، ارد، ارس، حيثم و عينم. يوسف عليه السلام پرسيد: اين نام ها يعنى چه؟ گفت: اين نام ها همه به نوعى با برادرم، يوسف، پيوند دارد. نام «بالعا» را از آنجا گرفته ام كه او ناپيدا و گم شد، گويا زمين او را بلعيد. «اخير» براى آنكه او اولين فرزند مادرم بود و «اشكل» براى آنكه او همشكل من و از پدر و مادر من و همسن من بود و «احيا» براى آنكه او باشرم بود و آن ديگر را «خير» ناميدم براى آنكه او هركجا كه بود، بهترين ما برادران بود و «نعمان» براى آنكه او نزد پدر و مادر منعم و با ناز و منزلت بود و «ارد» براى آنكه او در ميان ما همچون ورد يعنى گل بود و «ارس» براى آنكه او براى ما به منزله رأس يعنى سر بود بر تن و اما «حيثم» براى آنكه گمان و اميد ما آن است كه زنده باشد و «عينم» براى آنكه اگر او را دوباره ببينم در آن صورت شادمانى و شادكامى ما كامل و تمام باشد.
يوسف عليه السلام گفت: مى خواهى كه من به جاى برادرت برادر تو باشم؟ بنيامين گفت: اى عزيز، چه كسى مى تواند برادرى چون تو داشته باشد؟ اما تو چگونه مى توانى برادر من باشى، در حالى كه فرزند يعقوب و راحيل نيستى.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136957
صفحه از 143
پرینت  ارسال به