79
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

تهمت دزدى مى زنيد من هستم و من دزدى نكرده ام و با خود گفت: شما بدترين و پست ترين انسان ها هستيد.
در اخبار آمده كه وقتى آن پيمانه را نزد يوسف عليه السلام بردند، او در آن پيمانه نگاه كرد و انگشتى بر آن زد و صدايى از آن برخاست، رو به برادران كرد و به كنايه گفت: مى دانيد اين پيمانه چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد كه شما دوازده برادر بوده ايد. يكى را زديد و فروختيد. بنيامين كه اين سخن شنيد بلند شد و گفت: اى پادشاه، براى رضاى خدا از اين پيمانه بپرس كه برادر من زنده است يا نه؟ يوسف عليه السلام دست خود را بر پيمانه زد و گفت: مى گويد كه برادر تو زنده است و تو او را خواهى ديد. بنيامين گفت: پس هرچه مى خواهى بكن كه اگر برادر من حال مرا بداند، مرا نجات مى دهد.
يوسف عليه السلام برخاست و وضو تازه كرد و برگشت. بنيامين گفت: اى پادشاه، از او بپرس كه چه كسى آن را در بار من گذاشته؟ يوسف عليه السلام جواب داد: پيمانه من خشمگين است و ديگر حرف نمى زند.
فرزندان يعقوب عليه السلام وقتى خشمگين و عصبانى مى شدند، هيچ كس از پس آنان برنمى آمد. روبيل گفت: اى پادشاه، ما را رها كن وگرنه فريادى مى زنم كه هر آبستنى بچه اش را بيفكند و چنان خشم گرفت كه موى بر بدنش راست شد و از پيراهن بيرون زد. خداوند عادت فرزندان يعقوب عليه السلام را اين گونه قرار داده بود كه وقتى كه يكى از آنان عصبانى مى شد، اگر كسى از نژاد او دست بر او مى گذاشت، آرام مى شد. يوسف عليه السلام به پسرش گفت كه برو و دست بر روبيل بگذار. پسر يوسف عليه السلام از پشت روبيل آمد و دست بر او گذاشت و روبيل آرام شد.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
78

در باب اين تهمت دزدى روايت شده است كه اولين مصيبت زندگى يوسف عليه السلام مرگ مادرش در زمان كودكى او بود. يعقوب عليه السلام يوسف را پس از مرگ مادرش به خواهر خود، يعنى دختر اسحاق داد تا او را تربيت كند. اسحاق كمربندى داشته كه بزرگ ترين فرزندان ابراهيم آن را ارث برده بودند و پس از اسحاق نيز به حكم آنكه اين خواهر بزرگ تر بوده است، اين كمربند را برداشته بود. وقتى يوسف عليه السلام بزرگ شد، يعقوب عليه السلام او را از خواهرش بازخواست. خواهر يعقوب گفت: او را نمى دهم كه بدون او بى قرار مى شوم. يعقوب عليه السلام گفت: من پدر او هستم و به نگهدارى او سزاوارترم و اصرار كرد كه يوسف عليه السلام را بازپس گيرد. عمه يوسف گفت: اگر حتما بايد او را ببرى، يك روز ديگر او را اينجا بگذار كه من او را خوب ببينم و فردا او را ببر. شب كه يوسف عليه السلامخوابيده بود، عمه يوسف آن كمربند را بر كمر يوسف عليه السلامبست و يوسف از وجود آن خبر نداشت. فردا كه يعقوب عليه السلام براى بردن يوسف آمد، خواهرش گفت كه آن كمربند مرا دزديده اند و من براى آن نگرانم. يعقوب عليه السلامهم نگران شد. خواهر يعقوب عليه السلام در خانه مى گشت و مى گفت: هركس كه در اين خانه است، بايد كه برهنه شود. آن گاه يكى يكى همه را برهنه كرد و لباس هاى همه را مى گشت تا اينكه به يوسف عليه السلام رسيد و كمربند را بر كمر يوسف يافت ... يعقوب عليه السلامگفت: هر چقدر كه تو مى خواهى بايد كه براى تو بندگى كند، و يوسف عليه السلامتا زنده بود به علت همان كمربند به عمه اش خدمت مى كرد.
يوسف عليه السلام اين داستان را پنهان كرد و نگفت كه آن برادرى كه شما بر او

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136852
صفحه از 143
پرینت  ارسال به