برگرديد و بگوييد كه پسرت، بنيامين، دزدى كرد؛ يعنى پيمانه پادشاه را دزديد و ما جز به آنچه كه ديده ايم و مى دانيم گواهى نمى دهيم و از غيب خبر نداريم كه او دزدى كرد يا به دروغ به او تهمت دزدى زدند كه او را زنده نزد خود نگاه دارند.
مفسّران گفته اند: برادران يوسف به يعقوب عليه السلام گفتند: ما نمى دانستيم كه چنين اتفاقى خواهد افتاد و پيمانى كه بستيم تا از بنيامين مراقبت كنيم از آن جهت بود كه هرچه در اختيار ما باشد تلاش كنيم و دلسوز او باشيم، اما درباره آنچه از دست ما نيايد و در اختيار ما نباشد، چه مى توانيم كنيم؟ روايتى ديگر آن است كه پسران يعقوب عليه السلام به او گفتند: ما از كجا مى دانستيم كه تو از اين پسر هم مثل يوسف مصيبت خواهى ديد؟
القصه، برادران يوسف عليه السلام پيش پدر بازگشتند و داستان بنيامين و پيمانه پادشاه را براى پدر باز گفتند. يعقوب عليه السلامگفت: باور نمى كنم كه اين گونه باشد. فرزندان گفتند: ما هرچه ديده ايم براى تو گفتيم و از غيب خبر نداريم و نمى دانيم كه حقيقت ماجرا چيست و گفتند اگر ما را باور ندارى از اهل اين كاروان كه با ما به مصر آمده بودند، بپرس تا شهادت دهند كه ما راست مى گوييم. يعقوب عليه السلام به علت آنچه با يوسف كرده بودند و دروغ هايى كه گفته بودند و خيانت هايى كه كرده بودند، سخنان آنان را باور نمى كرد. گفت: اين چنين نيست. من گمان مى كنم كه اين هم نقشه اى است كه شما طرح كرده ايد و نفستان شما را به اين كار دعوت كرده و اين خيانت را در چشم شما مزين كرده است. اما من چه كارى مى توانم بكنم؟ و چه چاره اى دارم جز آنكه صبر كنم، صبرى تمام.