81
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

برگرديد و بگوييد كه پسرت، بنيامين، دزدى كرد؛ يعنى پيمانه پادشاه را دزديد و ما جز به آنچه كه ديده ايم و مى دانيم گواهى نمى دهيم و از غيب خبر نداريم كه او دزدى كرد يا به دروغ به او تهمت دزدى زدند كه او را زنده نزد خود نگاه دارند.
مفسّران گفته اند: برادران يوسف به يعقوب عليه السلام گفتند: ما نمى دانستيم كه چنين اتفاقى خواهد افتاد و پيمانى كه بستيم تا از بنيامين مراقبت كنيم از آن جهت بود كه هرچه در اختيار ما باشد تلاش كنيم و دلسوز او باشيم، اما درباره آنچه از دست ما نيايد و در اختيار ما نباشد، چه مى توانيم كنيم؟ روايتى ديگر آن است كه پسران يعقوب عليه السلام به او گفتند: ما از كجا مى دانستيم كه تو از اين پسر هم مثل يوسف مصيبت خواهى ديد؟
القصه، برادران يوسف عليه السلام پيش پدر بازگشتند و داستان بنيامين و پيمانه پادشاه را براى پدر باز گفتند. يعقوب عليه السلامگفت: باور نمى كنم كه اين گونه باشد. فرزندان گفتند: ما هرچه ديده ايم براى تو گفتيم و از غيب خبر نداريم و نمى دانيم كه حقيقت ماجرا چيست و گفتند اگر ما را باور ندارى از اهل اين كاروان كه با ما به مصر آمده بودند، بپرس تا شهادت دهند كه ما راست مى گوييم. يعقوب عليه السلام به علت آنچه با يوسف كرده بودند و دروغ هايى كه گفته بودند و خيانت هايى كه كرده بودند، سخنان آنان را باور نمى كرد. گفت: اين چنين نيست. من گمان مى كنم كه اين هم نقشه اى است كه شما طرح كرده ايد و نفستان شما را به اين كار دعوت كرده و اين خيانت را در چشم شما مزين كرده است. اما من چه كارى مى توانم بكنم؟ و چه چاره اى دارم جز آنكه صبر كنم، صبرى تمام.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
80

روبيل پرسيد: آيا كسى از نسل يعقوب اينجاست؟ يوسف عليه السلام گفت: يعقوب كيست؟ روبيل گفت: يعقوب اسرائيل اللّه پسر اسحاق ذبيح اللّه پسر ابراهيم خليل اللّه . يوسف عليه السلام گفت: اين سخن راست است، چون به حكم برادران چنان آمد كه بنيامين نزد يوسف باشد. گفت: برويد و برادرتان را به حكم شرع خودتان اينجا رها كنيد. گفتند: او پدر پيرى دارد كه مرد بزرگوارى است. اگر ممكن است يكى از ما را به جاى او بگير كه ما تو را از مُحسنان و نيكوكاران مى بينيم و احسان و نيكىِ تو با ما و ديگران زبانزد است. يوسف عليه السلامگفت: به خدا پناه مى برم كه آن كسى را كه مال خود را نزد او يافته ام، رها كنم و بى گناهى را بگيرم. اگر چنين كارى كنم از ظالمان هستم.
وقتى برادران از يوسف نااميد شدند، در خلوت با هم به مشورت نشستند. بزرگ ترين برادر گفت: يادتان هست كه پدر از شما پيمان گرفت و به خدا سوگند خورديد؟ و به ياد داريد كه در حق يوسف چه كوتاهى و تقصير كرديد؟ من از اين سرزمين نمى روم مگر اينكه پدر اجازه بازگشت دهد يا خداوند در حق من حكم كند كه او بهترين حاكمان است.
نقل است كه برادران در آن مشورت گفتند: اگر براى پس گرفتن بنيامين، جنگ لازم باشد مى جنگيم، حتى اگر كشته شويم. باز گفتند: در اين صورت رنج پدر بيشتر مى شود. پس همه با هم گفتند: خداوند بر ما حكم مى كند كه برويم و برادر خود را اينجا رها كنيم يا حكم مى كند كه بجنگيم و او را بازگردانيم؟ همانطور كه آن برادران با يكديگر مشورت مى كردند و مناجات مى كردند، يكى از آنان گفت: حال كه اين وضعيت پيش آمده، شما پيش پدر

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136805
صفحه از 143
پرینت  ارسال به