آن گاه يعقوب عليه السلام با خود انديشيد كه با اين مصيبت غم من به نهايت رسيد و چون به نهايت رسيد، پايان و نقصان آن نزديك است و اميد دارم كه خداوند همه را به من برگرداند. از فرزندانش روى گرداند و پيوسته مى گفت: دريغا و اندوها! و چشم هاى او از انتظار و اندوه سفيد و كور شد و همچنان در دل غصه مى خورد و اظهار نمى كرد.
يعقوب در بيت الاحزان
حسن بصرى گفته است كه ميان روزى كه يوسف از پدر دور شد و روزى كه دوباره او را ديد، هشتاد سال فاصله بوده است كه در اين هشتاد سال چشم او از گريه نايستاد و گونه هايش از اشك خشك نشد در حالى كه در آن زمان در همه زمين هيچ كس از او نزد خداوند گرامى تر نبود.
فرزندان يعقوب عليه السلام در آن حال گفتند: به خدا قسم كه هميشه با ناله يوسف را ياد مى كنى تا بيمار مشرف به مرگ يا هلاك شوى. يعقوب عليه السلام گفت: من از شما به شما شكايت نمى كنم، شكايت شما به خدا مى كنم.
گفته اند سبب اين حرف يعقوب عليه السلام آن بود كه روزى همسايه اى پيش او مى رود و مى گويد: اى يعقوب، تو را خيلى شكسته مى بينم. تو آن پيرى نيستى كه اين چنين شكسته شوى. يعقوب عليه السلام گفت: غمى كه خداوند در جدايى يوسف بر من حواله كرد، مرا به اين روزگار انداخته است. خداوند جبرئيل را فرستاد و گفت: به يعقوب بگو كه شكايت مرا به بندگان من مى كنى؟ يعقوب عليه السلام گفت: خداوندا خطا كردم و از اشتباهم توبه كردم. از آن به بعد