83
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

هركه از يعقوب عليه السلاممى پرسيد كه در چه حالى، پاسخ مى داد كه «اَشكوا بثّى و حُزنى إلى اللّه » ۱ .
و نيز در داستان ها آورده اند كه يعقوب عليه السلام خانه اى ساخت و نامش را بيت الاحزان گذاشت و به آن خانه مى رفت و با هيچ كس حرف نمى زد و غذا نمى خورد و استراحت نمى كرد و حتى گفته اند كه به چشم او هيچ زيانى نرسيده بود، او خود چشم هايش را بست و گفت: ديگر نمى خواهم كه پس از يوسف هيچ كس و هيچ جا را ببينم.
همچنين در داستان ها آمده كه روزى كسى از يعقوب عليه السلام پرسيد كه چرا چشمان تو كور شده است؟ گفت: به سبب گريه بر دورى يوسف عليه السلام. پرسيد: چرا پشت تو خميده شده است؟ جواب داد: از غم دورى يوسف عليه السلام. پرسيد: چرا اين چنين در هم افتاده و ضعيف و شكسته شده اى؟ پاسخ داد: از دورى يوسف. خداوند وحى فرستاد كه شكايت مرا به بندگان من مى كنى؟ به عزت و جلال من قسم كه تا تو مرا نخوانى، اين بلا را از تو دور نخواهم كرد. در آن حال يعقوب عليه السلام گفت: «اشكوا بثى و حزنى إلى اللّه ». خداوند متعال به او وحى كرد به عزت من كه اگر فرزندانت مرده بودند، آنان را زندگى مى بخشيدم و به تو بازمى گرداندم و علت اين امتحان و آزمايش آن بود كه روزى گوسفندى را در خانه تو كشتند. فقيرى آمد اما چيزى به او ندادند و من از ميان مردم، پيغمبران را بيشتر دوست دارم و بعد از آن فقيران و درويشان را. اكنون اى

1.شكايتِ غم و غصّه خويش را به نزد خدا مى برم.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
82

آن گاه يعقوب عليه السلام با خود انديشيد كه با اين مصيبت غم من به نهايت رسيد و چون به نهايت رسيد، پايان و نقصان آن نزديك است و اميد دارم كه خداوند همه را به من برگرداند. از فرزندانش روى گرداند و پيوسته مى گفت: دريغا و اندوها! و چشم هاى او از انتظار و اندوه سفيد و كور شد و همچنان در دل غصه مى خورد و اظهار نمى كرد.

يعقوب در بيت الاحزان

حسن بصرى گفته است كه ميان روزى كه يوسف از پدر دور شد و روزى كه دوباره او را ديد، هشتاد سال فاصله بوده است كه در اين هشتاد سال چشم او از گريه نايستاد و گونه هايش از اشك خشك نشد در حالى كه در آن زمان در همه زمين هيچ كس از او نزد خداوند گرامى تر نبود.
فرزندان يعقوب عليه السلام در آن حال گفتند: به خدا قسم كه هميشه با ناله يوسف را ياد مى كنى تا بيمار مشرف به مرگ يا هلاك شوى. يعقوب عليه السلام گفت: من از شما به شما شكايت نمى كنم، شكايت شما به خدا مى كنم.
گفته اند سبب اين حرف يعقوب عليه السلام آن بود كه روزى همسايه اى پيش او مى رود و مى گويد: اى يعقوب، تو را خيلى شكسته مى بينم. تو آن پيرى نيستى كه اين چنين شكسته شوى. يعقوب عليه السلام گفت: غمى كه خداوند در جدايى يوسف بر من حواله كرد، مرا به اين روزگار انداخته است. خداوند جبرئيل را فرستاد و گفت: به يعقوب بگو كه شكايت مرا به بندگان من مى كنى؟ يعقوب عليه السلام گفت: خداوندا خطا كردم و از اشتباهم توبه كردم. از آن به بعد

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136805
صفحه از 143
پرینت  ارسال به