دارد كه دردهايش را فرومى خورد و شكيبايى مى ورزد.
يوسف عليه السلام پرسيد: اى جبرئيل، غم او در چه حدّى است؟ جبرئيل پاسخ داد: هفتاد برابر مادرى كه فرزندش مرده باشد. يوسف عليه السلام پرسيد: اى جبرئيل، اجر و مزد او چيست؟ گفت: اجر صد شهيد. پرسيد: بالاخره من و او يكديگر را دوباره خواهيم ديد؟ گفت: آرى. يوسف عليه السلام گفت: از اين به بعد هر ناراحتى و غمى را كه به من برسد، به دل نمى گيرم و از آن پس دلخوش شد.
يعقوب عليه السلام پس از شنيدن داستان پسران، به آنان گفت: برويد و درباره يوسف و برادرش تحقيق و پرسش كنيد و از رحمت خدا و فرج او نااميد نباشيد كه جز كافر از رحمت خدا نااميد نمى شود. فرزندان يعقوب آنچه پدر گفت، انجام دادند و به مصر رفتند. وقتى نزد يوسف عليه السلام آمدند، اين گونه با او صحبت كردند كه اى عزيز، ما به سختى و فقر دچار شده ايم و سرمايه اندكى با خود آورده ايم، سرمايه اى كه كسى به آن اعتنا نكند. اما تو در حق ما نيكى و صدقه كن كه خداوند به تو و صدقه دهندگان پاداشى بزرگ خواهد داد. وقتى كار به اينجا رسيد، يوسف عليه السلام هويت خود را در برابر برادرانش آشكار كرد. گفت: آيا مى دانيد آن زمان كه جاهل بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ پرسيدند: آيا تو يوسف هستى؟ گفت: بله. من يوسف هستم و اين برادر من بنيامين است. خداوند بر ما منت گذاشت و دوباره ما را به هم رسانيد. و هركس كه از معاصى و محارم دورى كند، خداوند رنج آن نيكوكاران را تباه نمى كند و مراد و اجر آنان را مى دهد. برادران يوسف كه اين سخنان را شنيدند به زانو درآمدند و گفتند: به خدا كه او تو را به حق از ميان برگزيد كه تو به انواع