85
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

دارد كه دردهايش را فرومى خورد و شكيبايى مى ورزد.
يوسف عليه السلام پرسيد: اى جبرئيل، غم او در چه حدّى است؟ جبرئيل پاسخ داد: هفتاد برابر مادرى كه فرزندش مرده باشد. يوسف عليه السلام پرسيد: اى جبرئيل، اجر و مزد او چيست؟ گفت: اجر صد شهيد. پرسيد: بالاخره من و او يكديگر را دوباره خواهيم ديد؟ گفت: آرى. يوسف عليه السلام گفت: از اين به بعد هر ناراحتى و غمى را كه به من برسد، به دل نمى گيرم و از آن پس دلخوش شد.
يعقوب عليه السلام پس از شنيدن داستان پسران، به آنان گفت: برويد و درباره يوسف و برادرش تحقيق و پرسش كنيد و از رحمت خدا و فرج او نااميد نباشيد كه جز كافر از رحمت خدا نااميد نمى شود. فرزندان يعقوب آنچه پدر گفت، انجام دادند و به مصر رفتند. وقتى نزد يوسف عليه السلام آمدند، اين گونه با او صحبت كردند كه اى عزيز، ما به سختى و فقر دچار شده ايم و سرمايه اندكى با خود آورده ايم، سرمايه اى كه كسى به آن اعتنا نكند. اما تو در حق ما نيكى و صدقه كن كه خداوند به تو و صدقه دهندگان پاداشى بزرگ خواهد داد. وقتى كار به اينجا رسيد، يوسف عليه السلام هويت خود را در برابر برادرانش آشكار كرد. گفت: آيا مى دانيد آن زمان كه جاهل بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ پرسيدند: آيا تو يوسف هستى؟ گفت: بله. من يوسف هستم و اين برادر من بنيامين است. خداوند بر ما منت گذاشت و دوباره ما را به هم رسانيد. و هركس كه از معاصى و محارم دورى كند، خداوند رنج آن نيكوكاران را تباه نمى كند و مراد و اجر آنان را مى دهد. برادران يوسف كه اين سخنان را شنيدند به زانو درآمدند و گفتند: به خدا كه او تو را به حق از ميان برگزيد كه تو به انواع


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
84

يعقوب، غذايى تهيه كن و فقيران را خبر كن. يعقوب عليه السلام غذايى تهيه كرد و دستور داد كه در شهر ندا كنند كه هركه امروز روزه گرفته است، بايد كه در خانه يعقوب افطار كند. گروهى آمدند و از آن غذا خوردند. خداوند متعال آن محنت و اندوه را از يعقوب عليه السلام دور كرد.
مفسّران گفته اند كه وقتى يوسف عليه السلام در زندان بود، جبرئيل عليه السلامنزد او آمد و به او گفت: اى راستگو، مرا مى شناسى؟ يوسف عليه السلام جواب داد كه نه، اما رويى زيبا مى بينم و بويى خوش در اينجا حس مى كنم. جبرئيل عليه السلامگفت: من روح الامين و پيك پروردگار دو جهانم. يوسف عليه السلام پرسيد: چگونه به جايگاه گناهكاران آمدى؟ در حالى كه تو پاك ترين پاكان و سردسته نزديكان به حق و پيك خداوندگار دو جهانى. جبرئيل عليه السلام به يوسف گفت: مگر تو نمى دانى كه خداوند هر مكانى را به وسيله مردان پاك، پاك مى كند. هر زمينى كه شما در آنجا باشيد، بهترين زمين هاست و خداوند به علت حضور تو، اى سرور پاكان و پسر صالحان و مخلصان، اين زندان را و اطراف آن را پاك قرار داده است. يوسف عليه السلام گفت: چگونه مرا از صديقان و مخلصان و پاكان مى شمارى، در حالى كه من در جايگاه گناهكاران گرفتارم و به قهر و خشم مفسدان در زندانم؟ گفت: براى آن كه تو مخالفت هواى نفس كردى و از آن كه تو را به معصيت دعوت مى كرد، فرمان نبردى؛ نام تو را در زمره صديقان نوشتند و تو را از مخلصان شمردند و درجه و مقام پدرت را به تو نيز ارزانى داشتند. پرسيد: اى روح الامين، از يعقوب عليه السلام چه خبر دارى؟ گفت: خداوند به او صبرى كامل بر دورى تو بخشيد و به اندوه و غم تو مبتلا كرد. او دلى غمگين

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136797
صفحه از 143
پرینت  ارسال به