87
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

پس از آن طولى نكشيد كه مژده دهنده رسيد و آن پيراهن را بر صورت يعقوب انداخت. خداوند چشمان يعقوب را به او برگرداند و دوباره بينايى خود را يافت. چشم باز كرد و به آن سرزنش كنندگان گفت: من به شما نگفتم كه از خداى خود چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد؟
روايت كرده اند كه پس از آن، چشمان نابيناى يعقوب عليه السلام بينا شد و نيروى از دست رفته اش را بازيافت و شادمانى به دل او راه يافت. در آن حال، فرزندان يعقوب عليه السلامشروع به گريه و زارى كردند و گفتند: پدر، براى ما استغفار كن كه ما خطا كرده ايم. يعقوب عليه السلامبه آنان وعده آمرزش و استغفار داد. هنگام سحر يعقوب دعاها و ذكرهاى خود را به پايان برد و دست به دعا برداشت: بار خدايا، به حق آن صبر و سختى كه بر دورى يوسف تحمل كردم، گناهى را كه در حق يوسف مرتكب شدند ببخش. خداوند متعال به او وحى كرد كه من تو را و آنان را آمرزيدم.
در داستان ها آمده است كه وقتى بشارت دهنده به يعقوب خبر داد كه يوسف زنده است، يعقوب پرسيد: او در چه حال است؟ گفت: پادشاه مصر شده است. يعقوب عليه السلام گفت: پادشاهى مصر به چه كار آيد؟ بر چه دينى است؟ گفتند: بر دين اسلام است. آسوده خاطر شد و گفت: نعمت كامل و تمام همين است. يوسف عليه السلام هر توشه اى را كه ممكن بود براى سفر نياز داشته باشند، همراه با آن بشارت دهنده براى آنان فرستاده بود و براى يعقوب پيغام فرستاده بود كه به مصر بيا و خانواده ات را هم با خود بياور.
يعقوب عليه السلام آماده سفر شد و با همه خانواده رو به مصر نهاد. وقتى به


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
86

خصلت هاى خير چون عقل و فضل و صبر و زيبايى آراسته بودى و ما خطاكار و گناهكار بوديم.
يوسف عليه السلام در برابر آنان صبر كرد و گفت: امروز شما را سرزنش نمى كنم و آن گناه و خيانت شما را به روى شما نمى آورم. سپس در حق برادرانش دعا كرد كه خدا شما را بيامرزد كه از همه مهربانان، مهربان تر است.

بوى پيراهن يوسف

پس از آنكه برادران يوسف عليه السلام او را شناختند، اول حال پدرش يعقوب را پرسيد كه چگونه است؟ گفتند: چشم هايش سويى و نورى ندارد و از رنج دورى تو كور شده است. يوسف عليه السلام گفت: پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم اندازيد تا دوباره چشمانش روشن و بينا شود و او و همه خانواده را به اينجا بياوريد. وقتى كاروان با پيراهن يوسف به سمت يعقوب عليه السلامحركت كرد، خداوند به باد شمال دستور داد، يعنى فرشتگان را امر كرد كه نسيمى با بوى پيراهن يوسف به حركت درآورند و بوى آن را به مشام يعقوب عليه السلامبرسانند.
همين كه يعقوب عليه السلامبوى پيراهن يوسف را حس كرد، حالش دگرگون شد و گفت: بوى آشنايى حس مى كنم. گفتند: چه بويى؟ گفت: بويى كه اگر بگويم، شما مرا سرزنش مى كنيد. گفتند: بگو. گفت: بوى يوسف را حس مى كنم. البته اگر شما مرا سرزنش نكنيد كه از پيرى و ضعف و محنت به خرافات و مزخرفات دچار شده ام. اما اطرافيان يعقوب عليه السلام گفتند: تو همچنان در همان عشق قديم به يوسف بيتابى.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136746
صفحه از 143
پرینت  ارسال به