خصلت هاى خير چون عقل و فضل و صبر و زيبايى آراسته بودى و ما خطاكار و گناهكار بوديم.
يوسف عليه السلام در برابر آنان صبر كرد و گفت: امروز شما را سرزنش نمى كنم و آن گناه و خيانت شما را به روى شما نمى آورم. سپس در حق برادرانش دعا كرد كه خدا شما را بيامرزد كه از همه مهربانان، مهربان تر است.
بوى پيراهن يوسف
پس از آنكه برادران يوسف عليه السلام او را شناختند، اول حال پدرش يعقوب را پرسيد كه چگونه است؟ گفتند: چشم هايش سويى و نورى ندارد و از رنج دورى تو كور شده است. يوسف عليه السلام گفت: پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم اندازيد تا دوباره چشمانش روشن و بينا شود و او و همه خانواده را به اينجا بياوريد. وقتى كاروان با پيراهن يوسف به سمت يعقوب عليه السلامحركت كرد، خداوند به باد شمال دستور داد، يعنى فرشتگان را امر كرد كه نسيمى با بوى پيراهن يوسف به حركت درآورند و بوى آن را به مشام يعقوب عليه السلامبرسانند.
همين كه يعقوب عليه السلامبوى پيراهن يوسف را حس كرد، حالش دگرگون شد و گفت: بوى آشنايى حس مى كنم. گفتند: چه بويى؟ گفت: بويى كه اگر بگويم، شما مرا سرزنش مى كنيد. گفتند: بگو. گفت: بوى يوسف را حس مى كنم. البته اگر شما مرا سرزنش نكنيد كه از پيرى و ضعف و محنت به خرافات و مزخرفات دچار شده ام. اما اطرافيان يعقوب عليه السلام گفتند: تو همچنان در همان عشق قديم به يوسف بيتابى.