89
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

و تلف شد. پرسيد: زيبايى ات چه شد؟ گفت: در غم دورى تو از بين رفت. پرسيد: چشمانت را چه كردى؟ گفت: از گريه سفيد شد. يوسف عليه السلامگفت: پادشاهى و مال و زيبايى كه نمانده است، آيا از آن محبتى كه مى گفتى چيزى باقى مانده است؟ گفت: هر روز زيادتر از روز قبل است. پاك و منزه است آن خدايى كه به اطاعت خود بندگان را پادشاه مى كند و به معصيت، پادشاهان را بنده مى گرداند.
يوسف عليه السلام به زليخا گفت: چه مى خواهى و چه آرزويى دارى؟ گفت: خواهش مى كنم كه دعا كنى تا خدا چشم مرا به من برگرداند تا يك بار ديگر جمال تو را ببينم. يوسف عليه السلام دعا كرد و خداوند متعال چشم و زيبايى و جوانى زليخا را به او بازگرداند و يوسف عليه السلاماو را به عقد خود درآورد و بعدها فرزند پسرى از او به دنيا آمد.
وقتى كاروان يعقوب و فرزندانش به يوسف عليه السلام رسيدند، پدر و مادرش (خاله) را در آغوش گرفت و گفت: به شهر داخل شويد. يوسف عليه السلام بر تخت پادشاهى نشست و پدر و خاله را با خود بر تخت نشاند. برخى گفته اند كه تخت را به ميدان شهر بردند و بسيارى از مردم مصر در آن ميدان آمده بودند. وقتى آنان بر تخت نشستند همه مردم مصر و برادران يوسف عليه السلام كه در پيش تخت او ايستاده بودند، به سجده افتادند. وقتى پدر و مادر يوسف عليه السلام اين حالت را ديدند، آنان نيز به سجده افتادند. يوسف عليه السلام گفت: اين تعبير همان خوابى است كه من پيش از اين ديده بودم و خداوند آن را به راست تعبير كرد.
يعقوب عليه السلام گفت: اى يوسف، اينها كه بر تو سجده كرده اند كه هستند؟ گفت: اينها همه بندگان و كنيزان من هستند. همه را در روزگار خشكسالى و


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
88

نزديك مصر رسيدند، يوسف به پادشاه گفت كه من پدرى دارم كه پيغمبر خدا و فرزند پيغمبر خداست و پدران من همه پيغمبرند. او از كنعان به ديدار من مى آيد و توقع دارم كه به استقبال او بيايى. پادشاه با چهار هزار سوار از نزديكان و خواص خود بر اسب نشست و به اتفاق يوسف عليه السلام و همه اهل مصر به استقبال يعقوب عليه السلامرفتند. يعقوب عليه السلام پياده مى آمد كه يوسف را ديد كه با لشكرى و به همراهى اهل مصر در كسوت پادشاهى مى آيد. يعقوب عليه السلام از يهودا پرسيد: آيا اين كه مى آيد فرعون مصر است؟ يهودا گفت: اين پسر تو يوسف است. همين كه يعقوب عليه السلام و يوسف عليه السلام به يكديگر رسيدند، يوسف عليه السلام خواست سلام كند اما يعقوب عليه السلام از او پيشى گرفت و گفت: سلام بر تو اى از بين برنده همه اندوه ها.
در برخى داستان ها آمده كه وقتى خبر آمدن يعقوب عليه السلام و استقبال از او منتشر شد، زليخا پير و از غم جدايى يوسف عليه السلام نابينا و فقير شده بود. از كسى خواهش كرد تا دست او را بگيرد و بر سر راه يوسف عليه السلام بنشاند. هرگاه كه دسته اى مى آمد، راهنماى او مى گفت: بلند شو كه يوسف آمد. زليخا مى گفت: نه اين يوسف نيست. راهنما مى گفت: تو از كجا مى دانى؟ زليخا گفت: من بوى او را مى شناسم. تا اينكه چند فوج گذشت و درست وقتى دسته اى كه يوسف عليه السلام در آن بود، نزديك مى شد زليخا گفت: بوى يوسف مى آيد، مرا نزديك تر ببريد. او را جلو بردند و يوسف عليه السلامكه از دور مى آمد او را شناخت. از روى احترام اسبش را نگه داشت و گفت: زليخا، چگونه اى؟ گفت: همين گونه كه مى بينى. يوسف عليه السلام پرسيد: آن همه مال تو چه شد؟ گفت: از بين رفت

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 124890
صفحه از 143
پرینت  ارسال به