و تلف شد. پرسيد: زيبايى ات چه شد؟ گفت: در غم دورى تو از بين رفت. پرسيد: چشمانت را چه كردى؟ گفت: از گريه سفيد شد. يوسف عليه السلامگفت: پادشاهى و مال و زيبايى كه نمانده است، آيا از آن محبتى كه مى گفتى چيزى باقى مانده است؟ گفت: هر روز زيادتر از روز قبل است. پاك و منزه است آن خدايى كه به اطاعت خود بندگان را پادشاه مى كند و به معصيت، پادشاهان را بنده مى گرداند. 
 يوسف عليه السلام به زليخا گفت: چه مى خواهى و چه آرزويى دارى؟ گفت: خواهش مى كنم كه دعا كنى تا خدا چشم مرا به من برگرداند تا يك بار ديگر جمال تو را ببينم. يوسف عليه السلام دعا كرد و خداوند متعال چشم و زيبايى و جوانى زليخا را به او بازگرداند و يوسف عليه السلاماو را به عقد خود درآورد و بعدها فرزند پسرى از او به دنيا آمد. 
 وقتى كاروان يعقوب و فرزندانش به يوسف عليه السلام رسيدند، پدر و مادرش (خاله) را در آغوش گرفت و گفت: به شهر داخل شويد. يوسف عليه السلام بر تخت پادشاهى نشست و پدر و خاله را با خود بر تخت نشاند. برخى گفته اند كه تخت را به ميدان شهر بردند و بسيارى از مردم مصر در آن ميدان آمده بودند. وقتى آنان بر تخت نشستند همه مردم مصر و برادران يوسف عليه السلام كه در پيش تخت او ايستاده بودند، به سجده افتادند. وقتى پدر و مادر يوسف عليه السلام اين حالت را ديدند، آنان نيز به سجده افتادند. يوسف عليه السلام گفت: اين تعبير همان خوابى است كه من پيش از اين ديده بودم و خداوند آن را به راست تعبير كرد. 
 يعقوب عليه السلام گفت: اى يوسف، اينها كه بر تو سجده كرده اند كه هستند؟ گفت: اينها همه بندگان و كنيزان من هستند. همه را در روزگار خشكسالى و