93
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

وصيت يعقوب عليه السلام

روايت كرده اند كه وقتى زمان مرگ يعقوب نزديك شد، فرزندان وى بر بالين او حاضر آمدند. يعقوب عليه السلام به يوسف عليه السلامگفت: اى يوسف، آيا مى دانى كه در دل من چه جايى دارى؟ من براى تو غم و اندوه زيادى تحمل كرده ام و خداوند متعال آن غم مرا به پايان برد و به شادى تبديل كرد و امروز هم روز جدايى من از توست و به سوى رحمت خدا مى روم و روح من نزد روح ديگر انبيا مى رود. پسرانت افرهيم و ميشا را پيش من آور تا آنان را به فضل و كرامتى اختصاص دهم كه جز براى آنان نباشد. يوسف عليه السلام آنان را آورد.
يعقوب عليه السلام گفت: من شما را (با آنكه فرزندزاده ايد) از جمله فرزندان خود قرار دادم تا در منزلت و ميراث مانند فرزندان من باشيد. سپس گفت: اى يوسف، دست هاى خود را پيش بياور و بر پهلوهاى من بگذار و مرا در آغوش گير كه من هم با پدر خود در بستر مرگ همين گونه وداع كردم. سپس گفت: وقتى مرا دفن كردى، پس از هشتاد روز مرا از آنجا بردار و پيش پدرم و جدم كه در يك قبر دفن شده اند ببر كه از آنها جدا نباشم. سپس به فرزندان و خويشاوندان گفت كه برويد و مرا با يوسف تنها گذاريد كه مى خواهم به او وصيتى كنم. آنان رفتند و او هرچه مى خواست به يوسف عليه السلام وصيت كرد و به او سفارش كرد كه اگرچه برادرانت با تو بد كردند، تو با آنان به خوبى رفتار كن. يوسف عليه السلاموصيت هاى او را پذيرفت و يعقوب عليه السلام از دنيا رفت. يوسف عليه السلام او را دفن كرد و پس از هشتاد روز دستور داد تا او را به زمين كنعان نزد قبر پدر و جدش، اسحاق و ابراهيم ـ عليهم الصلاة و السلام ـ منتقل كنند.
مفسّران گفته اند كه علت اين وصيت يعقوب عليه السلام آن بود كه او در مصر از


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
92

باشد. در اين مورد، بسيار با هم گفتگو كردند تا آنكه كار به جايى رسيد كه نزديك بود با هم به جنگ بپردازند. به همين دليل، بالاخره با هم قرارداد كردند كه او را در محل تقسيم آب رود نيل دفن كنند تا آبى كه از آنجا به هر محله مى رود، خير و بركت او را به آنجا برساند.
انس بن مالك روايت كرده كه وقتى كار و بار يوسف و يعقوب و برادران يوسف در مصر منظم و برقرار شد، پس از مدتى برادران يوسف عليه السلام با يكديگر گفتند: ما خود مى دانيم كه چه كارها كرده و چه گناهان كبيره اى مرتكب شده ايم. اگرچه مى دانيم كه يوسف عليه السلامما را بخشيده و پدر نيز ما را به عفو دلخوش كرد، اما نمى دانيم كه آيا خداوند هم ما را بخشيده است؟ بياييد تا از خداوند گذشت و آمرزش بخواهيم. بعد همه با هم پيش پدر آمدند كه در كنار يوسف عليه السلامنشسته بود، گفتند: اى پدر، كارى براى ما پيش آمده كه از آن سخت تر كارى نيست. يعقوب عليه السلام پرسيد: آن چه كارى است؟ گفتند: آنچه كه ما با تو و برادر خود كرده ايم ـ اگرچه شما عفو و گذشت كرده ايد ـ اگر خداوند ما را عفو نكند سودى ندارد. از خدا بخواهيد كه ما را عفو كند و با وحى به شما خبر دهد كه ما را عفو كرده يا نه، تا چشم ما روشن و دل ما آسوده شود. يعقوب عليه السلام بلند شد و در محراب ايستاد و فرزندان ديگر پشت سر او ايستادند و يعقوب عليه السلامدعا كرد و آنان آمين مى گفتند. تا بيست سال دعاى آنان اجابت نشد. گفته اند كه پس از بيست سال دعاى آنان مستجاب شد و خوشحال شدند. اينها قسمتى از داستان يوسف بود كه در آيات قرآن بيان شده و جزئيات و نكات بسيارى نيز در داستان ها و اخبار آمده است.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 123848
صفحه از 143
پرینت  ارسال به