تأسف مى خوريم و اشك مى ريزيم، دچار حزن و تأثر شوند».
بر روان روشن و پاك علامه قزوينى و همه فرهيختگان و دانش مردان ايران درود بى پايان باد.
روز جمعه ششم خرداد 1328 ش مطابق با 28 رجب 1368 ق، و 27 ماه مه 1949 ميلادى قريب به ساعت ده و نيم بعد از ظهر در كوچه دانش منشعب از خيابان فروردين تهران، مردى مرد و آفتابى چهره در نقاب خاك كشيد كه بى اغراق در يكى دو قرن اخير در فن خود نظير نداشت و بسيار بعيد مى نمايد كه تا مدتهاى ديگر بزرگوارى به آن كمال و فضيلت در مملكت ما پا به عرصه وجود بگذارد.
مرحوم محمد قزوينى ده سال مى شد كه بعد از 36 سال مهاجرت از ايران و در غربت زيستن با اميد و آرزوى بسيار كه يكى از مهم ترين آنها مردن در خاك وطن عزيز و جان سپردن در ميان نزديكان و دوستان خود بود به تهران بازگشته بود، اما طبيعت ستمكار و سفله پرور، كه گويى پيوسته با اهل علم و فرزانگان در كين و پيكار است، چنين خواسته بود كه علامه قزوينى در وطن خود و در همين تهرانى كه هزاران مدعى طرفدارى از اهل علم و فضل دارد، در دل شب در كمال غربت، يكه و تنها، بى طبيب و رفيق، پيش چشم زن و يگانه دختر عزيز خود، جان بسپارد و از بعد از ظهر پنجشنبه كه حال آن مرحوم دگرگون شد تا حدود ساعت ده بعد از ظهر جمعه، كه به عالم ديگر شتافت، دست اين بيچارگان به يك طبيب نرسيد تا شايد قبل از وقوع امر لا علاج راه چاره اى بينديشند.
تصادف روزگار چنين پيش آورد كه حتى برادر آن مرحوم هم در آن دقايق فوتى حاضر نباشد و از آقايان تقى زاده و دكتر غنى و نگارنده ناقابل اين سطور نيز كه نزديكترين اشخاص به آن مرحوم بوديم، هيچ يك در تهران نباشيم و موقعى كه آقاى تقى زاده خبر مى شوند و پس از زحمت بسيار طبيبى به بالين ايشان مى فرستند،