303
شناخت نامه شيخ ابوالفتوح رازي ج2

او در نامه اش به سلطان گوشزد كرد كه:
آمديم بر اين سخن كه من و اتباع من بر بنى عباس طعن كرده ايم. هر كس كه مسلمان باشد و بر دين و ملت آگاه باشد، چگونه طعن و تشنيع نكند بر قومى كه بدايت و نهايت ايشان به تزوير و تلبيس و فسق و فجور و فساد بوده و هست و خواهد بود... در اين روزگار فساد ايشان به جايى رسيد كه هارون را كه اعلم و افضل ايشان بود، دو خواهر بود، يكى را در مجلس شراب با خود حاضر مى كرد و ندماى خود را در آن مجلس از دخول منع نمى كرد، تا جعفر يحيى كه يكى از مقيمان مجلس او بود، با خواهر او فساد كرد، او را از وى پسر شد و پسر را از هارون پنهان داشتند؛ تا آن سال كه هارون به حج شد. پسر را آنجا بديد. جعفر را (همان جا) بكشت و خواهر ديگر (محسنه) نام خردتر و در حسن و جمال به كمال، هارون او را به خود نزديك كرد و ميان ايشان فساد واقع شد. و لطيفه اى مشهور است كه بعد از وفات هارون، امين كه پسر او بود، اين محسنه را كه عمه او بود با او فساد كرد. تصور امين آن بود كه محسنه بكر باشد، نبود. امين پرسيد كه يا عمه! تا بكر نبودى، چه حالت است؟ محسنه در جواب گفت: پدرت در بغداد كه را بكر گذاشته كه مرا خواست بگذاشتن؟ ۱
ابوالفتوح خواند و انديشيد و بسا نينديشيد كه چه تلخ است و حقير تهمت ها و دشنامهاى جنسى! همان گونه كه حسن صباح هارون و امين را همبستر خواهر مى شناساند، آنها نيز او و ديگران را زشتكار و زناكار بر مى نشانند، خواجه وزير هم از اين زشتگويى برى نيست؛ در نظر او ديگران اهل اباحه اند. اين دريدگى كلام، گاه زبان تميز مورخين را نيز مى آلايد. طبرى هم به هنگام نوشتن سرگذشت مدعيان نبوت در مكه، زبانش آلوده است و دريغا اين چنين مى نمايد كه اين بزه دامان همه مورخين و حكومتگران را چركين كرده است.

1.همان، به نقل از فارسى عمومى، سيد محمد دامادى، دانشگاه تهران، ۱۳۷۴، ص ۴۳۹.


شناخت نامه شيخ ابوالفتوح رازي ج2
302

مستخدم للسيف و القلم ۱ و همانند آن بنامد، آن هم از آن روى كه مداح و ممدوح هر دو آبشخورشان شافعى بود و دلبسته سياه جامگان! گو كه وزير اعظم با نقل روايتهاى نادرست و ساختگى حكم ارتداد و مرگ ديگر انديشان را بدهد. «... در آخرالزمان گروهى پديدار آيند ايشان را رافضى گويند؛ هرگه كه ببينيد ايشان را بكشيد»! ۲
ابوالفتوح نماند تا ببيند كه نوادگان ابوالمعالى امام الحرمين جوينى در سده هفتم كمر به خدمت چنگيزخان بستند و جاده صاف كن آباقاآن مغول شدند.
گر چه زاده نشده بود، اما بايد از پدر و آگاهان شنيده مى بود ملكشاه، كه فرمانش تا مصر و شامات از غرب و تا هند از شرق مطاع بود، از رويش الموت پناهان، آن هر در بيخ گوشش، در خشم شد، انديشيد كه با رقعه اى كوتاه حسن صباح را تأديب كند و از فرجام لشگركشى اش بيم دهد؛
تو كه حسن صباحى، دين و ملت نو پيدا كرده و مردم را مى فريبى، و به روالى روزگار بيرون مى آورى و بعضى مردم جهان جبال را بر خود جمع كرده و سخنان ملايم طبع ايشان مى گويى، تا ايشان مى روند و مردم را به كارد مى زنند و بر خلفاى عباسى، كه خلفاى اهل اسلام اند و قوام ملك و ملت و نظام دين و دولت بر ايشان مستحكم، طغى مى كنى. بايد كه از اين ضلالت بگذرى و مسلمان شوى و الّا لشگرها تعيين فرموده ايم و... ۳
نامه كوتاه و تهديدآميز ملكشاه را حسن صباح پاسخى در خور داد و در پايان نامه از خداى خواست كه: «سلطان و اركان دولت» را «دين حق روزى گرداند و فساد و فسق عباسيان از ميان خلق بردارد... و شر ايشان از ميان بندگان خداى تبارك و تعالى كم گرداند».

1.زندگانى خواجه بزرگ حسن نظام الملك، عبدالرزاق كانپورى، ترجمه سيد مصطفى طباطبايى، ناشر: مجله ماهانه ماهور، تهران ۱۳۵۰، ص ۳۰ به نقل از طبقات ابن سبكى.

2.رباعيات حكيم عمر خيام، تحقيق غلامحسين مراقبى، ص ۲۴، به نقل از سير الملوك، ص ۲۱۹.

3.چند مقاله تاريخى و ادبى، نصراللّه فلسفى.

  • نام منبع :
    شناخت نامه شيخ ابوالفتوح رازي ج2
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 99256
صفحه از 368
پرینت  ارسال به