«عبداللّه بن مبارك گفت: سالى از سالها به حج خانه خدا مى شدم. در راه مرا قطع افتاد و از قافله باز ماندم. بر توكل شتر مى راندم، كودكى را ديدم مراهق از كناره بيابان برآمد تنها. جامه مختصر پوشيده، نه زادى، نه راحله اى، نه انيسى. تا به من رسيد، گفتم: اى جوان! با خويشتن زينهار خورده اى (يعنى دست از جان خود شسته اى) كه چنين آمده اى در باديه و يا چون من منقطع شده اى؟ گفت: منقطع نشده ام؛ خود آمده ام. گفتم: زاد و راحله و طعام و شرابت كجاست؟ اشارت به سوى آسمان كرد. خواستم تا او را امتحان كنم، گفتم: مرا بارى تشنه است، شربتى آب سرد ده. من اين را بگفتم، او دست در هوا كرد قدحى آب بگرفت از هوا مشعشعاً بالثلج؛ يعنى برف در او افكنده، بجنبانيد و پيش من داشت. من عجب بماندم. گفتم: ما هذا؛ اين پايه از كجا يافتى؟ گفت: أذكره فى الخلوات يذكرني في الفلوات».
عطار نيشابورى هم در تذكرة الاولياء از اين قصه ها فراوان دارد. اين حرف ها و قصه ها اگر راست هم باشد، در مورد كسانى كه شيعه نيستند، ارزشى ندارد.
در ج 1، ص 274 قصه دو فرشته را نقل كرده كه به خداوند اعتراض كردند چرا انسان را آن طور آفريد و ما را اين طور و چرا بايد بر او سجده كنيم. خداوند متعال هم فرمود: اگر چيزهايى كه در انسان است در شما باشد، شما هم نمى توانيد خودتان را حفظ كنيد. شهوت را در اين دو فرشته قرار داد و وقتى مثل انسان شدند و داراى شهوت، مسئله شراب و زن و ... پيش آمد و آلوده شدند. دنباله داستان چنين است:
«آخر روز بود كه چهار معصيت از ايشان در وجود آمد. سدى و مكى گفتند: نماز شام خواستند به آسمان شوند، نتوانستند و نام خداى فراموش كرده بودند و قوت نداشتند. بدانستند كه اين از شومى معصيت ايشان است. به نزديك ادريس پيامبر آمدند و گفتند: اى بنده صالح! ما آن عبادت كه آن از آن تو ديديم كه به آسمان مى آوردند، از آن كسى ديگر نديديم. دانيم كه تو را نزديك خداى تعالى منزلتى