و ما را خيرهاى تمام باشد. به درى ديگر آمد و گفت: چه مردمانى شما؟ گفتند: ما خداوند رزان و درختستانيم و درختان ما ميوه بسيار دارد. اگر امسال باد كم بود، ما غنى مى شويم. موسى صلى الله عليه و آلهاز آنجا برگشت، متعجّب گفت: بار خدايا! يكى باران مى خواهد، و يكى آفتاب مى خواهد، و يكى باد مى خواهد، و يكى هواى ساكن مى خواهد. حاجات و مرادات ايشان مختلف و بر احوال ايشان تو مطلعى. هر يك را بر وفق مصلحت خود خشنود كنى و روزى برسانى». ۱
در ج 1، ص 281:
«در حكايات صالحين مى گويد كه مردى بود نام او عيسى بن زاذان. مجلس وعظ داشتى و عجوزه اى بود نام او مسكينة الطفاويه، مجلس او رها نكردى. يك دو نوبت بگذشت كه حاضر نمى آمد. واعظ گفت: آن عجوزه كجا است؟ گفتند: بيمار است. چون فرود آمد، گفت: برويم او را عيادت كنيم. برفت و جماعتى با او. چون به بالين او درآمد، او را در حال خود يافت؛ يعنى حال نزع. بر بالين او ساعتى بنشست و مى گريست. او را ديد كه لب مى جنبانيد و چيزى مى گفت: گوش به نزديك لب او برد. او مى گفت: كار كرديم به سر آمد، رنج برديم به بر آمد، دوست جستيم خبر آمد. واعظ گفت: عجوزه آگاه است و مى داند تا كجا مى رود. آن گه دمى چند برآورد و جان بداد. عيسى بن زاذان به كار او قيام كرد و او را دفن كرد. چون شب درآمد و بخفت او را در خواب ديد كه مى آمد تاج كرامت بر سر نهاده و حله هاى بهشت پوشيده. گفت: اى مسكينه! اين تويى؟ گفت: بلى و لكن نگر تا مرا ديگر مسكينه نخوانى كه ذهبت المسكنة و جاءت المملكة؛ مسكنت و درويشى رفت و پادشاهى و مملكت آمد».