كه خلاصه اش اين است: ۱
ابوالحسن فرزند منحصر به فرد بازرگان ثروتمندى است. زيباروى است و به همه هنرها آراسته. پس از مرگ پدر به اغواى رفيقان نااهل به عياشى مى پردازد و هر چه دارد از دست مى دهد، الاّ كنيزكى تودّد نام. كنيز چون پريشانى خواجه را مى بيند، به او مى گويد كه مرا نزد هارون الرشيد ببر و بگو ده هزار دينار زر سرخ مى فروشم و چون گويد كه اين قيمت گران است، بگو كنيز من نظير ندارد و در همه فنون استاد است و جز خليفه را نشايد.
خواجه كنيز را نزد هارون مى برد و مقدمه مطلب را مى گويد. آن گاه: «خليفه گفت اى تودّد از علوم چه مى دانى؟ كنيزك گفت: ايهاالخليفه نحو و شعر و فقه و تفسير و لغت و موسيقى و علم ستاره... و قسمت و مساحت بدانم. قرآن مجيد با هفت قرائت خوانده ام و عدد سوره ها و آيه ها و جزءها و ربع ها و عشرها و سجده هاى او را بدانم و ناسخ و منسوخ و سبب نزول او بشناسم و احاديث شريفه را از مسند و مرسل و موثق آگاه هستم و به علوم رياضى و هندسه و فلسفه و حكمت و منطق و معانى نظر كرده ام و بيشتر اين علوم، مرا در خاطر است و شعر خواندن و تارزدن و نغمه پرداختن نيك شناسم. اگر تغنى و رقص كنم، مرد و زن را بفريبم و اگر خويشتن را بيارايم، پير و جوان را بكشم.
هارون به صاحب كنيز مى گويد: من عالمان و حكيمان را حاضر مى آورم تا با اين كنيز در آنچه دعوى كرد، مناظره كنند. اگر كنيزك را مجاب نمود، من قيمت او را به تو مى دهم، وگرنه كنيز به درد خودت مى خورد!
هارون به عامل بصره مى نويسد كه ابراهيم سيار ۲ را راهى بغداد كند و نيز قاريان و عالمان و طبيبان و منجمان و حكيمان و فلاسفه را حاضر مى سازند. آن گاه خليفه