فراخواندند. و مردم آنجا همه كرامى بودند. مجلسى در حضور سلطان غياث الدّين آراستند و فقها و متكلّمين سه مذهب كراميه و حنفيه و شافعيه به مناظره پرداختند. مدافع كراميّه در آن مجلس قاضى ابن القُدْوه(مجد الدّين عبدالمجيد بن عمر) بود كه به زهد و علم شهرت داشت. و از خاندانهاى متنفّذ غور بود. فخرالدّين رازى بر او غالب شد و ظاهرا ناسزايى هم بدو گفت. فرداى آن روز پسر عمّابن قُدْوه در مسجد جامع به منبر رفت و پس از مقدّماتى گفت: «اى مردم، ما غير از آنچه رسول اللّه (صلعم) گفته است نمى گوييم. علم ارسطاطاليس را نمى دانيم و از كفريّات ابن سينا و فلسفه فارابى بى خبريم. ولى ديروز شيخى از شيوخ اسلام را كه مدافع دين خدا و سنّت مصطفى (صلعم) بود خُرد داشتند و ناسزا گفتند» و گريه سر داد و ضجّه كرد. و مردم همه به گريه افتادند و خشمگين از جامع بيرون ريختند. غلغله و غوغايى شد شورش و آشوب شهر را فرا گرفت. ملك ضياءالدّين پسر عمّ سلطان غياث الدّين، هم كه كرامى متعصّبى بود و از مخالفان سرسخت فخر رازى بود و همه وقت از او به عنوان فيلسوف و زنديق نزد سلطان بدگويى مى كرد، شورشيان را يارى مى داد. نزديك بود كه كار بالا گيرد و خونها ريخته شود كه سلطان غياث الدّين چاره را در اخراج فخر رازى ديد. و فخرالدّين گريزان به هرات بازگشت ۱ . ملك غياث الدّين برادرى داشت به نام معزّالدّين محمّد (ملقّب به شهاب الدّين غورى) كه از جانب او امارت غزنه را داشت و فتوحات بسيارى بخصوص در خطّه هندوستان كرده بود و در تحكيم و تقويت و گسترش دولت غورى سهم وافرى داشت و پس از مرگ غياث الدّين به عنوان سلطان در غزنه به تخت نشست و تا زمان قتلش در سال 602 دولت غوريان همچنان قدرتمند بود و پس از او به افول