صفت طغرا مى كند:
تو از تيرى قلم سازى كمانى را كه برداردهمه احكام اين تير و كمان چرخ مينائى
فلك با قدرتش برزه نداند كرد چرخى راكه هر ساعت كشند آن را به يك انگشت تنهائى
خطا گفتم كمان چون باشد اين خطى كه پندارىخط دلبند تركانست گرد روى زيبائى
و اين غزل آب دار هم پرتو آتش طبع وى است:
ديده را آرزوست ديدارشگوش را راحتست گفتارش
جان و دل جوق جوق همى آيدبه تماشاى باغ رخسارش
بر لبش لب نمى نهم كه كنداز لطيفى كه هست افكارش
لب او طوطئى كه مى ريزدتنگهاى شكر ز منقارش
جان من خواست او سزاوارستكاشكى باشدى سزاوارش