طغرائى مختلط بوده هر آينه قوامى تخلّص مى كرده، شعر بسيار گفته اما الحال شعرش از ياقوت اصفر و كبريت احمر ناياب تر است. اين چند بيت كه نوشته مى شود درّى از آن درج است و درّيى از آن برج است؛ در صفت شراب گويد:
سخاوت زاى و بزم آراى و انده كاه و شادى دهطرب جوى و معاشر ساز و غم سوز و نشاط آور
اگر يك جرعه زان ساقى به دريا در فرو ريزدچنان دريا درآشوبد كه برگردون زند گوهر
چو آيد در قدح گوئى كه آمد ماه در مشرقچو شد در كام پندارى فرو شد مهر از خاور
اگرگيرى عيار مرد زان بهتر مدان آتشو گر ذره خرد دارى ازين بهتر محك مشمر
هم در آن قصيده اين چند بيت در وصف اسب گويد:
فلك ناورد و اختر ديده و مه نعل و پروين سمصبا رفتار و صحرا پوى و ماهى سير و دريا در
زسير گرمى او گيرد همه روى زمين آتشزتاب نعل او گيرد همه روى زمين اخگر
دو پاى ار سخت بفشارد زمين را كج نهد گوشهدو دست ار بر هوا يازد فلك را بشكند محور
اين چند بيت در صفت آتش گويد:
سپهر آراى و اختر پاش و رعد آواز و برق آساهواپيماى و ابر انگيز و دريا موج و كُه پيكر
نگار بسّدين بالا دلارام عقيقين لببت ياقوت گون جامه عروس عنبرين فر
سوارى را همى ماند قباى ارغوان بستهفراز مركب گلگون كشيده لاله گون خنجر
در فخريه گويد:
هرآن گاهى كه از مدح تو مدّاحان اوهامقلمها نكته مى رانند بر لوح دل دانا
تو گوئى آفتاب و مه نگارند از بر زهرهميان خوشه پروين دم طاوس پر زيبا
سواران ضمير من كه در لشكر گه خاطربه نعل مركب انگيزند خورشيد از شب يلدا
ز دست خود نمى دانم عنانشان ارنه كردندىبراسبان قمر قدرت ستاره زآسمان يغما
وله فى صفة الفرس:
كمان تحرّك و فكرت شتاب و خاطر تكضمير جنبش و انديشه پوى و وهم سير
به گاه تاختنش همچنان كه آب از بادشكنج گير شود روى گنبد اخضر
به گرد ساغر باريك لب ز هشيارىچنان رود كه نجنبد شراب در ساغر
در نصحيت:
نجات خويش مدان از لباس كز علم استبهاى تيغ مدان از نيام كز گهر ست
كمر به طاعت حق بند اگر چه سخت دلىكه در پرستش معبود كوه را كمر است
مباش غرّه به بستان بى زوال بهشتاز آن بترس كه زندان جاودان سقر است
سياه روى بود زر پرست در عقبىسماع كن كه حديث غريب پر عبر است
رسيد پير و ميلت به روز برنائيستدميد صبح و دلت با ستاره سحر است
و له:
دل چو ايمانخانه شد توحيد بايد كد خداىآسمان چون قلعه شد خورشيد بايد كوتوال
رحمت او با سيه رويان عصيان طرفه نيستزانكه باشد چاه تارى منبع آب زلال
و له:
مكن خضاب كه پيرى نهان نشايد كردبرون پرده چنان باش كز درون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شبست يقينتو صبح شيب چرا رنگ مى كنى به خضاب
بهوش باش كه دمساز يارتست خردقدح مگير كه غمّاز راز تست شراب
قاضى نوراللّه شوشترى(رضوان اللّه عليه) در كتاب مجالس المؤمنين در مجلس دوازدهم كه در ذكر شعراى عجم است گفته:
امير قوامى رازى(رحمة اللّه عليه) از فصحاى شعراى رى و فضلاى