آن جهت كه جسمانى نيست، نه مكانى است و نه بيرون از ذات نفس. از اين روى افلاطون گويد: گوهر نفس همان حركت است و اين حركت زندگى نفس است و از آنجا كه در ذات نفس است، پس حيات نيز نفس را ذاتى است. پس هركس كه اين حركت را بدان گونه كه در ذات نفس، ثابت و دايمى و بيرون از مقوله زمان و محرك ذات نفس باشد، در نظر آرد، به راستى كه گوهر نفس را در نظر آورده است (ص 59ـ60). فصل هشتم در اين باب است كه نفس را حالتى است از كمال كه آن را سعادت نامند و حالتى است از نقصان كه آن را شقاوت گويند. حركت نفس داراى دو جهت است: يكى به سوى خويشتن كه آن را سوى عقل اول ـ نخستين آفريده خداـ مى راند؛ دوم حركتى است به سوى بيرون از ذات خويشتن. حكيمان پيشين اين دو جهت را «علو و سفل» ناميده اند. به گفته مسكويه اين از تنگناى تعبير است، زيرا جز اين نمى توانستند گفت؛ اما شريعت از آن دو به «يمين و شمال» تعبير كرده است. حركت نخست، نفس را به آفريدگارش نزديك مى كند: «سعادت»، حركت دوم، او را از ذات خويش برون مى برد: «شقاوت» (ص 63). مسكويه در اينجا توهّم ترك دنيا را كه از تفسير حركت دوم نفس پديد مى آيد، رد مى كند و به تفسير سخن ارسطو مى پردازد كه گويد: «انسان به طبع خود شهرنشين است» (ص 64ـ 65). فصل نهم در راههاى تحصيل سعادت و فصل دهم در حالت نفس پس از جدا شدن از تن است. وى در جاى ديگر اين فصل، به هنگام نكوهش سرپيچى از فرمان عقل، خرد را «نخستين پيامبر خدا به سوى خلق» خوانده است (ص82).
بخش سوم اين كتاب در نبوت و حاوى 10 فصل است. فصل نخست تا سوم در مراتب موجودات گيتى و پيوستگى آنها با يكديگر است (ص 85) و اينكه انسان جهانى است كوچك كه نيروهاى او به سان نيروهاى جهان بزرگ، به يكديگر پيوسته است (ص 92). حواس پنجگانه سرانجام به قوه مشترك وبالاتر از آن مى رسند (ص 97) ودر فرجام، صورت انسانىِ انسان كامل مى گردد، چنان كه